مهم نبود که دستمال هایمان برای همیشه زیر درخت آلبالو گم می شد و مهم نبود که گاهی وقت ها هیچکس نبود که بهمان بگوید خونه ی خاله از کدام طرف است مهم نبود که تمام تابستان مدام با خودمان خانه ی هشت و نه جدول ضرب را تکرار کنیم . روزهای شادی بود که دست هایمان را حلقه می کردیم و ایمان داشتیم عمو زنجیر باف، با صداهای ما زنجیرش را از پشت کوه می آورد! روزهایی که ستاره و کارت های صد آفرین لای دفترمان بیشتر می شد .روزهایی که بدو بدو از مدرسه می امدیم، مقنعه های سفید کش دارمان را بالا می زدیم وناهارمیخوردیم.آرزوهایمان بر آورده شد. بزرگ شدیم. یاد گرفتیم مثل دختر اقای هاشمی منظم باشیم، با خودکار بنویسیم و بابت نمره ی هفده نزنیم زیر گریه! و دوست های صمیمی ما همیشه برای ما نمی مانند و یک روز می شود که توی موسسه ی زبان، با یکی دیگه دوست شوند. و یک روزهایی، باید نان و پنیر و گردویی که توی کیفمان هست را تنهایی بخوریم، و بابت شاعر شدنمان احساس سر شکستگی نکنیم! مهم این است که ما خودمان باشیم، و بدانیم که خدای شاخه های خشک زمستان، هنوز همان خدای گیلاس های تابستان است.
دیدگاه غیرفعال شده است.