ما بدامان گل از دام قفس پر باز کردیم
وای بر مرغی که در دل حسرت پرواز دارد
شهریار
به افسون کدامین شعر
در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم
تو از یادم نخواهی رفت
شهریار
سودای زُلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه ی وصالت جز در گُمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مِهرت افتد عشق روان نَگنجد...
کجای جهان رفته ای
نشان قدمهایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است...
بعد از ما
دارها گل میدهند
و مادران سیاه نمیپوشند
به رقص که رسیدید
ما را به یاد بیاورید
ما که در آتش پاکوبان رقصیدیم
و مرگمان چیزی نبود که زمستان انکارش کند
به نور که رسیدید
نام ما را بر کوچهها بگذارید
تا کودکانتان بدانند عموها برایشان مردند
و قدر آفتاب را بدانند...
من ماندهام زِ پا
ولی آن دورها هنوز،
نوریست
و شعلهایست
خورشید روشنیست؛
که میخواندم مُدام!
اینجا درونِ سینهی من
زخمِ کهنهایست
که میکاهَدَم مُدام....
دوستت میدارم!
چونان بلوطی که زخم یادگارِ
عشقی برباد رفته را!
ستارهای که شب را
برای چشمک زدن!
و پرندهای اسیر
که پرندهی آزادی را!
تا رهایی به بار بنشیند،
آن سوی حیرانیِ میلههای قفس!
شب
برای بعضی آدمها
وقتِ خواب نیست.
بهانه ای ست
تا چشم روی هم بگذارند
و جایی حوالیِ میعادِ بغض
با پلکهای بسته
آرام و پاورچین
به ملاقاتِ "او" که ندارند
بشتابند.
No one understands your chaos
better than you...
هیچکس بهتر از خودت
آشوب درونت رو درک نمی کنه...
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت ای مه به نگاهی
شهریار
خوشا رها کردن و رفتن
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی ...!
انسان در کلمات نیست که
بیان منحصر می یابد
بلکه انسان در ناگفته هایش نهفته است،
که محرم ترین شخص
شاید از ناگفته هایش او را بشناسد.
" عاطفه " ی آدمی را می توان
در مویرگ چشمان او هم بازیافت...
محمود دولت آبادى
کاش خاک می شدی
کاش خاک می شدی
تا دگر تنی در هجوم روزهای دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت
با تن تو خو نمی گرفت
تا دگر زنی در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی غنود
نغمه ی دل تو را نمی شنود...
فروغ فرخزاد
در میان استخوانهایم زنی
آواز میخواند
و صدایش چون نسیم
سوی جنگلهای آفاق طلايی میشتابد
تسألني: ما أروع شعور في الحُب؟
فأقولُ لكَ: الأمان.
أن تشعرَ أن أحدهم ممسك بقلبك لا بيدك..!
«میپرسی:
کدامین احساس در عشق
شگفتانگیز است؟
میگویم:
"اَمنیت"...
اینکه حس کنی کسی
"قلبت" را تنگ در آغوش میگیرد،
نه دستانت را...!»