آرون
۳,۵۵۶ پست
۱۵۸ دنبال‌کننده
۵,۷۴۴ امتیاز
مرد
۱۳۵۴/۰۵/۲۰
فوق ليسانس
آزاد

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
از نژاد چشمه باش،بگذار آدم ها تا می توانند سنگ باشند..... مهم این است که تو جاری باشی.......
بازنشر کرده است.
بالاخره یک نفر باید گردن سرنوشت را بشکند.
اگر هرازگاهی یک نفر به سرنوشت
دهن‌کجی نمی‌کرد،
انسان هنوز روی شاخه‌های درخت‌ها
زندگی می‌کرد.
پدرم می‌گفت :
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده
گیرنده ها بهتر می‌خورند
اما بخشندگان بهتر می‌خوابند ..
بازنشر کرده است.
"سی.پی.آر " بیمارستان جای جالبی ست،

آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند، گریه میکنند،
دعا میکنند، حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.

آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" !
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالیه یک آدم.

اتاق شوک جای بد و جالبیست، تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود، تمام خاطرات مرور میشود! تمام خوبی هایش یادآوری میشود!

حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد، به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید، به جای خالیش .

نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!

لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر، یک اتاق شوک داشته باشید و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید .
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند...
هیچ ایرادی نداره که اشتباه کنی،
همه اشتباه میکنن؛

ولی اگه از اشتباهاتت
درس نگیری ایراد داره!
زندگی جریان دارد
🌓زندگی مثل والیبال است یا فوتبال؟

🔸۱۸ سالم بود که عمه‌ام متوجه شد شوهرش زن دوم گرفته. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.

🔸۲۲ سالم بود که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره

🔸پدرم در نظرم یک قهرمان بود. یک سال با عمه ام اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کار و زندگی مرتبی داشت و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی.

🔸ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می‌کردم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می‌زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی‌های عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
توماسِ قدیس، خیلی چاق بود، به طوری‌ که در کلاس، دسته‌های نیمکتِ او را بریده بودند تا راحت بنشیند. او باهوش و مبتکر امّا زود باور بود و این زودباوری اسبابی شده بود که او را دست بیاندازند.

روزی استاد (که یک کشیش بود) داخل کلاس گفت: "همین الان در بیرونِ کلاس خری در حال پرواز است."

توماس با عجله بیرون رفت تا "خرِ درحالِ پرواز" ببیند. وقتی برگشت همه به او خندیدند!

اما توماس مطلبی گفت که تا بیخ هر تفکری نفوذ می‌کند، *او گفت:*

*"اینکه خری پرواز کند برای من باورپذیرتر از این است که کشیشی دروغ بگوید.*

کلاس در سکوت فرو رفت ...

برگرفته از کتاب *هنر و زیبایی در قرون وسطی*

*دروغ‌گوییِ متولیانِ رسمیِ هر دینی، بزرگترین لطمات را به همان دین وارد می‌کند.*
ما را نتوان پُخت.
ڪه ما سوخته ايم
آتش نتوان زد ڪه برافروخته ايم
ما را نتوان شڪست
آسان اى دوست
هرجا ڪه دلى شڪست، ما دوخته ايم...!

بیدل_دهلوی
آنکه می گفت ؛
منم بهر تو غمخوارترین !
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین ...

فریدون_مشیری
بازنشر کرده است.
لبخند
بازنشر کرده است.
💞💞💞💞
بازنشر کرده است.
مرا اگر جایی گم کردی، جای دگر بجوی جایی ایستاده ام به انتظار تو!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.

محمود دولت آبادی
جای خالی سلوج
بهار به بهار
در معبر اردی‌بهشت
سراغ‌ات را از بنفشه‌های وحشی گرفتم
و میان شکوفه‌های نارنج
در جست‌وجوی‌ات بودم
اما...
در "پاییز" یافتم‌ات
تنها شکوفه‌ی جهان
که در پاییز روییدی

سید_علی_صالحی