زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست
خورشیدی که
از سپیدهدم همه ستارگان
بینیازم میکند
با دلت حسرت هم صحبتي ام هست ولي
سنگ را با چه زباني به سخن وادارم؟
چقـدر بغـض کردمـ کنـارم نبـودی
هـزار بـار دلـم خواسـت ببـاره تـو نبـودی
نبـودی ببـینـی چقـدر سـوت و کـورم
چقـدر بـی قـرارم چقـدر بـی عبـورم
غزلهایم مشقی از هجرت توست
هر چند ناچیز!
هدیه ی چشمانت می کنم
که خلاصه ی عشق است و هیچ جز آن ندید
تا با هر نفس گفته باشم
دنیا بی تو جای خوبی نیست
خاطره ها
چاره ای جز
عبور از
“کوچه های دلتنگی خیالم”
ندارند …..
حال دلت که خوب باشد
همه دنیا به نظرت زیباست
حال دلت که خوب باشد
حتی میشوی همبازی بچه ها
و چقدر لذت دارد
که آدم حال دلش خوب باشد
حال دلتان همیشه خوب…
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو لنگریست
نگاهت
شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست