رفته ای از بَرَم و از دل من بی خبری
آه این خاطره ی لعنتی ات پیرم کرد...
بعد از تو ...
می توان به همان خیابان رفت
به همان کافه
همان میز
و همان قهوه را سفارش داد
اما چه کسی می تواند
اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟...
من به دیوار خودم تا چه زمان تکیه کنم !؟...
دوستان عزیز تا بعد
موفق باشین
زمانی که به خودم برگشتم
چیزی از من نمانده بود
جز خرابه ای
با چند دست آرزوی تنگ
یک تن خسته
و اندکی نگاه
که هیچکدام اندازه تنم نمیشد...
میترسم از آن روز که دیر کنی و نیایی...
یک نفر دیگر بیاید،
که من را به اندازه ی تمام دوست نداشتن هایت دوست بدارد...
آدم ها یا میمانند یا میروند
تو اما هیچکدامشان نیستی
نه آنچنان رفته که دل بسوزاند
نه آنقدر ها مانده
که خیالْ راحت کن باشد.
درد دارد این بلاتکلیفی..!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ؛
ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ،
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ...
هِزار و یک شَب خیال بافتم..
از تویی که یک شب نداشتمت!
قرار نیست که همیشه من خوش باشم …
دیروز من خوش بودم از اینکه در کنارت بودم …
امروز دیگری خوش است برای با تو بودن …
و فردا یکی دیگر…
از تلاش دست نکش عزیزم که چشم ملتی به توست …
تو می تونی …!!!!!
یه موقع هایی هست که؛
دوست داری حرف بزنی،
تلاش کنی،
بجنگی!
ولی خب دیگه شک داری که ارزشش رو داره یا نه....
میخواهم دوستت نداشته باشم،
اما نمیتوانم..؛
و این تنها جاییست
که خواستن
توانستن نیست…
نمی دانم در من چه شد
که دیگر بی تو نشد...