رضا صحرانشین(مدیر سرای شادی)
۲۰,۰۲۲ پست
۶۶۱ دنبال‌کننده
۳۲,۳۷۳ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۵۸/۰۴/۲۳
ليسانس
دین اسلام
ايران، تهران
زندگی با خانواده
سربازی معاف
گرایش سیاسی ندارم

تصاویر اخیر

به باد می مانی
که نادیدنی ست
ولی احساس می شود
مثل برگی که می لرزد
و به رؤیائی که می رود
اما ردّ پایش
در ذهنِ بیداری می ماند
رؤیاها
کلیدهای زیادی ست
در دست ما
که نمی دانیم
در سرسرای عشق
کدام یک
در را می گشاید
بگو کجا رفته ‌ا ــــــــــــــے
که بعد اَز تــــــو
دیگر هیچ پیامبـــری
اَز بیعت سِـتـاره با نور سخن نگفت ...
عصرها به طور جداگانه ای دلتنگت میشوم ،
دلم میخواهد کنارت بنشینم
در فنجان چایت چند قطره لیمو ترش تازه بچکانم
و هر هنر زنانه ی دیگری که دارم
را برای دم کردن یک فنجان چای عصرانه به کار بگیرم
تا تو عاشقانه تر نگاهم کنی ،
دقیقا وقتی فنجان را به لبت میچسبانی دیوانه میشوم ...
میشود کمی آرام تر به جنون بکشانی ام...
"سحر رستگار"
امشب
کفش های شعرم
تنگ است
پای احساسم را
می زند
چگونه
راه شب را طی کنم!!!!!!!
باران که حرف گوش نمیکند میبارد
حداقل تو چترت را نبر
آدمیزاد است دیگر
یک موقع دلش میخواهد
خودش را زیر چتر تو جا بدهد
و تو نباشی...
"سحررستگار"
بگو کجا رفته ‌ا ــــــــــــــے

که بعد اَز تــــــو

دیگر هیچ پیامبـــری

اَز بیعت سِـتـاره با نور سخن نگفت .
در کوچه های خیالم

که می وزی

از پنجره تا پنجره

من حُسن یوسف می شوم

گم می شوم

در شاخه های عطر تو
اما من خوب یادم هست
قرار بود عاشقانه ترین صدای ساختمان از واحد ما بیاید،
وقتی تو فنجان قهوه ام را هم میزنی...

"سحر رستگار "
واژه هایم
دیگر بزرگ شده ه اند
گول این خیال ها را نمی خورند
وقتی پیش چشمشان
دست هایم
از دست تو خالی ست
فرقی نمیکند تو را در دوره ی "صفویان" و در گیر و دارِ انتقال پایتخت دیده باشم؛
یا در حال نوشیدن قهوه ی "قجری" در دوره ی قاجار..
یا حتی دوره ی "رضا شاه" با کلاه پهلوی..
قطعا من در هر زمانی که میدیدمت دچارت میشدم...
"حتی به سالِ هزار و سیصد و نود و پنج هجری شمسی"

" سحر رستگار "
عشق
شرح چشم های تو ست
از طلوع گل
تا غروب پروانه
از تو می نویسم
انگشتانم
شاه پر بازی می شوند
که از دهانشان
واژه هائی از جنس پرواز می ریزد
از تو می نویسم
چشم هایت، پا برهنه چون باران
در احساس من می دوند
پنجره های حسّ مرا می گشایند
کبوترهای دنیا به هوا می خیزند
و تو را سبک بالُ سرخوش
در آسمان شعر من پراکنده می کنند
و من از پر پرواز عشق تو
بالشی می سازم
برای واژه های بی خوابم
بودن یا نبودن ؟!
مسئله این نیست
وقتی تو نیستی
بودن
همان نبودن ست
که اصرار به ماندن دارد
روسری ات را که بر می داری
تمام شعر من
واژه واژه می دود
میان گندم زار گیسویت
و چون رمه ای بی شبان
دیگر باران هم نمی تواند
آنها را به خانه برگرداند
روسری ات را که بر می داری
باید از خیر شعرهایم بگذرم !