تمام عاشقانهها
در برابر چشمانت
رنگ میبازند
زبان شعرم لڪنت میگیرد
دست و دلم به نوشتن نمیرود
میدانی... چشمهاے تو
تمام ماجراست و من...
من بیدفاع در برابر نگاه تو
خلع سلاح میشوم
نه حرفی براے گفتن دارم
و نه شعرے براے سرودن
تو را بیواژه فارغ از آرایههاے
دست و پا گیر...
وراے تشبیه و استعاره
تا مرز جان دادن میپرستم
دلم میخواهد
دست ببٓرم
در مغزِ این نوازنده ی دوره گرد
و یک صفحه ی دیگر بگذارم!
یک آهنگ آرام و غمگین
که چشم هایم را خیسِ خواب کند...
"سامان اجتهادی"
مردی سیاه پوش
قد بلند
با انگشت های کشیده
گامهای بلند
و هاله ای از دود
که از دور می آید
برای کشتن من!
این تصور من از مرگ بود
هیچ گاه فکر نمیکردم
رفتن زنی
با دامن کوتاه
با گامهای کوچک
با انگشت های ظریف
با هاله ای از نور
همان مرگ باشد!
"حمزه کریم تبار فر"
من
را بوسیدی
و از آن زمان دیگر
باقی این شعر یادم نمی آید ...
"امیر ریحانی"
اجازه ات را از آسمان گرفته ام
عوضِ ستاره ی نداشته ام
امشب دیوانه ی انحصاری ات باشم
ماه جان
ابر که سهل است
اصلاً پشت خدا قایم شو
جفتتان را خواهم بوسید!
" عرفان پاکزاد"
بی آنکه بدانی
هرروز، دزدکی
از چشم هایت پرتقال می چینم
با نگاهت حرف می زنم
حواس از لب هایت برنمی دارم؛
تا تک تکِ کلماتت را در مشت بگیرم!
بی اجازه بگویم:
به تعداد چشم هایی که هرگز تو را ندیده اند؛
عاشقت هستم!
آن قدر که می خواهم شعر را متوقف کنم
و تا ابد
به دوست داشتنت مشغول باشم!
«سیامک عشقعلی»...
در پس همهمه این همه درد
لای این زخم عمیق
پشت هرگریه و شب بیداری
تو مرا زنده نگه میداری....
دنیاکیانی...
حرفم خریدار نداشت
هیچگاه
در هیچ دادگاهی...
روزگار هم
رأی را
به دزدِ قلبم داد
و من محکوم شدم
به حبس ابد
در عکست
«آرمان پرناک»...
دلِ تنگِ مــــــــرا
با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن
رها کن از غم سنــــجاق،
موهـــــای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت
ســــــرخ می خنــدد
بگیر از من بگیر
این دستـــــهای لاابـــالی را
شبی دست از سرم بردار و
سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه
این دیوانــه ی حــالی به حــالی را
"اصغر معاذی"
پیشانیام را میبوسی
و قسم میخوری
آخرین زنی هستم که دوستش خواهی داشت
میگویی اینبار که برگشتم
برایت کلبهای میسازم
بر لب رودخانهای دور
روزها به شکار آهوان کوهی میروم
و از درز سنگهای سخت
گلهای نایابی را میچینم
که تو دوست داری به موهایت بیاویزی
میگویی بخند
تمام میشود این جنگ!
باور میکنم حرفهایت را
همانطور که هزار بار دیگر باور کرده بودم
دریغ اما
آخرین عشق همانقدر ناممکن است که آخرین گلوله!
" شکریه عرفانی "
روسری را پیش من وا کن ببین بانوی من
رقص موهای تو در دستم چه آسان میشود
" وحید افسری "
تو میشناسى ام
و این تمام تاریخ است
هزار و سیصد و اردیبهشت
و یک آغوش
"الناز حقوقى"
جیره ی سیگارم را بدهید
و تنهایم بگذارید با پیاده رویِ عصرگاهی
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد...
" علی اسداللهی "
جفتشان را که یافتند
از من میپرند
شک ندارم
روزگاری درخت بوده ام!
"حمزه کریم تباح فر"
نمی دانی چگونه
دلم را زیرو رو کرده ای
و چشم اش را
به روی عشقُ اعجاز آن
گشوده ای
چیزی در تو
مرا به تجربهٔ آدمی می برد
که تنها علاقه اش به زندگی
توئی
و می داند با تو رستگار می شود
و من آن قدر دوستت دارم
که بی تو نمی دانم
باید کجا باشم !