میگویند که عشق هم مثل شانس یک بار در خانه ات را میزند...
من به امید همان یکبار دربان این خانه شدم...
گویند که آدم,
یک بار
عاشق میشود,
اما من
هر بار که میبینم
میانِ پنجره تو را...
کاشکی دل تو بسته بود
چشمات یه کمی خسته بود
کاشکی به جای این نفرت
عشق در دلت نشسته بود
وجودت و ازم نگیر
بی خود نشو بهانه گیر...
کاش می دونستی قلب من به خاطر تو می زنه
کاش می دونستی اسمتو رو سنگ خارا می کنه
کاش می دونستی بودنت فانوس قلب زارمه
کاش می دونستی که نگات نسترن و نگارمه
کاش بدونی رنگ لبات باغ دلو صفا می ده
حرفای مثل شکرت درد و دلو شفا می ده
هرشب خیالاتم برای بودن با تو
خودرا به رویامیزنند,رویای زیباییست..
از چهره افروخته گل را مشکن
بی دلیل نیست که او را پادشاه سخن و فرمانروای ملک سخن گفته اند،شاعران بزرگ بسیاری دیده ایم اما از هیچ کدام شان چنین شعری و اثری شاهکارانه با چنین ظرافت و طراوت و نبوغ و هنرمندی و خوش سلیقگی و هنرمندی ندیدیم
ای کاش من , مال تو بودم
ای کاش که در فال تو بودم
خوابم گرفت چِشم که بستم
در خواب در خیال تو بودم
بی گمان
آنجا که تو هستی
شعرهایم هستند!
و من
چه شاعرانه
تردستی چشمانت را
قاب میکنم!!
وقتیکه چشمانم
قلب سنگی ات را
انکار میکرد
عاشقت شدم!
راست میگفتی...
کاش
با قلبم, عاشق میشدم!
کاش
شبیه حرفهایت بودی...!
راز تنهایی را
به جز خدا
کسی نمی داند...
دلم بهانه ی رفتنت را گرفته
شنیدن آهنگ صدایت
عادتم شده بود...
ای فراتر از نور
در این شب سیاه
از کجا تو را پیدا کنم؟!...