میخوای قصهی آدمیزاد و غیرآدمیزاد رو برات تعریف کنم.
باشه، گوش بده، ولی اگه آخرش دلت گرفت، به من نگو چرا نمک رو زخم پاشیدی!
تصور کن یه روز با یکی مثل آدم رفتار کردی، از اون رفتارای شیک و باکلاس که خودت هم از خودت کیف کردی.
چایی ریختی، لبخند زدی، حرفاشو گوش دادی، حتی یه کم غرورشو قلقلک دادی که حال کنه.
حالا اون چی؟ یهو برگشت با اون پررویی که انگار از بدو تولد تو ژنش بوده، گفت: «تو که غیرآدمیزادانه رفتار میکنی!»
خب، اینجا دو تا کار میتونی بکنی: یا بشینی غصه بخوری که چرا خوبیات به چشم نیومد،
یا اینکه یه لبخند کج بزنی و بگی: «آها، پس تو اینجوری حال میکنی؟ صبر کن ببین غیرآدمیزاد واقعی چه شکلیه!»
از همون لحظه، دیگه زرنگ باش. هر چی ازت خواست، یه جوری جواب بده که انگار از سیارهی زحل اومدی.
مثلاً اگه گفت «یه لیوان آب بده»، تو با یه قیافهی عجیبغریب نگاهش کن و بگو: «آب؟ اون چیه؟ ما تو کهکشانمون فقط بخار تیتانیوم میخوریم!» یا اگه گفت «چرا دیر کردی؟»، بگو: «دیر؟ ما تو بعد چهارم زمان نداریم، زمینی!» خلاصه، هر چی گفت، یه چیزی بگو که مغزش قفل کنه.
،
چرا؟ چون تو اون لحظه داری به زبون خودش باهاش حرف میزنی. اون که تو رو غیرآدمیزاد میبینه، خب تو هم همون بشو! چرا خودتو زجر بدی که ثابت کنی آدمی؟ مگه قراره جایزهی نوبل انسانیت بهت بدن؟
حالا چرا این کارو میکنی؟ چون پیشفرض ذهنی آدما مثل سیمان خیسه که یه بار خشک بشه، دیگه با پتک هم نمیشکنه.
تو اگه فرشتهی بالدار بشی و از آسمون براش نور و گل و بلبل بیاری، بازم ته دلش میگه: «این یارو یه چیزی تو مایههای گرگینهست، فقط ادای آدمو درمیاره!» پس چه کاریه؟ همون گرگینه بشو! یه کم غرش کن، دندوناتو نشون بده، بذار خیالش راحت بشه که حق با خودش بوده. اینجوری نه تنها خودش خوشحال میشه که پیشبینیاش درست از آب دراومده، بلکه احتمالاً دیگه دور و برت پیداش نمیشه. چون آدمی که تو رو غیرآدمیزاد میبینه، دنبال آدم نمیگرده؛ دنبال یه هیولاست که بتونه بهش انگ بزنه و بره.
انسانیتت رو، اون قلب طلایی و رفتارای قشنگتو،
نگه دار برای کسایی که چشمشون برق میزنه وقتی باهاشون مثل آدم رفتار میکنی.
اونا که قدر میدونن، اونا که میفهمن تو یه آدمی، نه یه موجود فضایی با عینک آفتابی!
بذار اونایی که دنبال غیرآدمیزاد
خورشید طلایی
عالی
√ mohsen
ممنونم