| jamshid |
| ۱,۴۸۱ پست |
| ۸۷ دنبالکننده |
| ۶,۸۶۱ امتیاز |
| مرد، متاهل |
| ۱۳۴۶/۰۲/۳۱ |
| فوق ديپلم |
| بازنشسته |
| دین اسلام |
| ايران |
| زندگی با همسر |
| سربازی رفته ام |
| سیگار نميکشم |
| گرایش سیاسی ندارم |
| به زندگی شاد و نعمت های الهی... |
| قد ۱۷۰، وزن ۸۸ |
هنوز هم زندگی زیباست
هنوز هم در وجود آدمها
مهربانی بکر دیده می شود که
نگاهشان ، کلامشان
واژه های تکراری اما قشنگشان
آرامش جانت میشود.
هنوز زندگی زیباست!
وقتی یک نفر باشد که به خاطرش
چوب حراج به تنهاییت بزنی...
*بهزاد غدیری شاعر کاشانی*
تقدیر هم با درد هایم قد کشیده
یک راه با چندین غم ممتد کشیده
گاهی نمی فهمد کسی حرف دلت را
وقتی که دنیا لحظه ها را بد کشیده
باید به دیدارم بیایی تا بفهمی
از دوریت این دل غمی بی حد کشیده
قدر زیادی حرف دارم ، آه و افسوس
ممنوعه بودن بین ما را سد کشیده
شاید ندانی تا ابد ، شاید نبینی
تقدیر بعد از تو مرا مرتد کشیده....
« روزگار اینِ....
آدمو درگیر دنیا میکنه!
آدمو از خودش دور میکنه!
فکر به اینکه چی میشه، چیکار باید کنم!
فکر به اینکه تایمم رو چجوری مدیریت کنم که به کارهام برسم
گاهی شوق ها و هیجانات هم، آدمو از خودش دور میکنه
گاهی
لازمِ... یه چیزی بهانه بشه تا سکوت کنی
تا چنددقیقه چیزی نگی
درونت یه سکوت لازم داره، تا خودشو پیدا کنه
هربار... هر روز... حتی هفته ای یکبار!
به خودت بیا و خلوت کن
دیدن رقص سوختن عود
یا رقص شعله شمع
یا چشیدن یک فنجان قهوه ...
منم خدایی دارم
در همین نزدیکی ها، نشسته در کنارم ، من چای می نوشم و او .... نگاهم می کند ، لبخند می زند و می گوید : چه خبر ؟ حالت خوب است ؟
من ... من اندوهگین از غصه های هر روز، میگویم نه ... تو که می دانی ، حالم خوب نیست خدایا
باران می بارد، قطره هایش بلند بلند صدایم می کند، و من ... بلند بلند می گویم : حالم خوب نیست خداااااا ، با باران هم خوب .... نمیشود
اما باران .... باز هم میبارد
اما ... من حالم دگرگون می شود
در دلم می گویم : من هم ...
*متن الهه فاخته*
از نبودنت درد می کشم
لحظه هایم را بدون تو تصور می کنم و درجوانی ام می شکنم
اما گاهی از این که اینقدر غصه دارم خجالت می کشم
خجالت می کشم که خدا تو را خواسته , که تو خوشحالی , که تو از دل خوشحالی اما من حسرت نداشتنت را میخورم .
کمی که با خود خلوت می کنم میبینم تو پیش پادشاه عالمیان رفته ای , دیگر به دعایم نیازی نداری , می دانم کنار او بودن, تا ابد با او بودن همیشه خوشحالیست .
گاهی قاصدکی را می بینم که جلوی چشمانم می رقصد , آن قدر شیطنت ...
*متن الهه فاخته*
وقتی که شهامتِ قدرتمند بودن را پیدا میکنم تا بتوانم از تواناییها و استعدادهایم برای تحققِ چشماندازم استفاده کنم، ترسِ من رفته رفته بیاهمیتتر میشود.
آدری لرد (نویسنده و فعال حقوق زنان)
تو برای کسایی که در زندگی اونها هستی یک موهبت محسوب میشی. امیدوارم آدما متوجه شوند که تو نوعی نور خورشید هستی که می تونی زندگی هر کسی را روشن کنی.
به سرم زده بود از همه چیز بگذرم. ...
تمام روزهای گذشته...
و عشقی ...
که در خفا نثارش کرده بودم را فراموش کنم.... یک نگاه به پشت سرم انداختم ...
و فقط او را دیدم....
یک نگاه به جلو انداختم ...
و کسی شبیه او را پیدا نکردم....
دوست داشتم همانجا در نیمه های راه بنشینم ...
و به حالِ خودم ...
که بین همه چیز و هیچ چیز مانده، گریه کنم....
«هیچ چیز» همین بود...
غم انگیز ترین حالت!
در بیان این که نمی توانی هم، ناتوان باشی...
و «همه چیز» بستگی ...
*متن زهرا بخشعلی پور*
گذشته ها گذشته، همین الانو عشقه
نباش به فکر فردا، که دست سرنوشته
قصه ی زندگی رو، خود خدا نوشته
کوتاهه عمر آدم ،میگذره رفته رفته
فقط دو روزه دنیا، یک روزشم گذشته
دقیقه های رفته ،هیچ موقع برنگشته
بخند همیشه خوش باش ،بی عذر و بی بهونه
بذار تموم دنیا، بهت بگن دیوونه
از آدما فقط یه خاطره جا میمونه
*برشی از ترانه*
بدون شک، انسان تنها موجود زنده در این دنیاست که می تواند با فکر کردن به گذشته و اتفاقاتی که دیگر توانایی تغییرشان را ندارد، خودش را آزار دهد.
*انیس لودیگ*
آرام باش ای دل غمگین!
از شِکوه بس کن؛
پشت ابرها هنوز خورشید می درخشد؛
سرنوشت تو همان است که دیگران دارند.
در هر زندگی باید بارانهایی فرو ریزد و برخی روزها تیره و حزن انگیزن باشند....
به صبر اعتماد کن...
عدم قطعیت را
با آغوش باز پذیرا باش..
از زیبایی انتظار لذت ببر...
وقتی هیچ چیز قطعی نیست،
پس همه چیز ممکن است......
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی
نه از بدگویی های دیگران می رنجی
و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت
به آن روز می گویند: پیری
آن روز ممکن است برای برخی پس از سی سال
از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند فرا برسد
و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد...
بیا برگردیم به قدیم ترها
نه آنقدر دور که توی قحطیِ زمانِ احمدشاه بیوفتیم
نه آنقدر نزدیک که سیاهچاله یِ دیوارهایِ مجازی عشقمان راقورت بدهد....
حوالیِ دهه یِ شصت یا پنجاه....
تویِ یک شبِ"برف تا کمر باریده"
دست به دستمان بدهندُ برویم پیِ زندگیمان....
راستش"دوستت دارم"هایِ با قابلیت ویرایشِ این زمان به دلم نمی چسبد.......