ادامه دار میشوی در من !
در شعر
در آهنگ های هر شبه
ادامه دار میشوی در هزار خیابان
هزار کافه
هزار عکس ..
یک شهر دارد تو را ادامه میدهد
و تو به خیالت
رفته ای ...
نيست كه نيست
اصلاً آب شده رفته زيرِ زمين
همه جا را گشتم
نشانی اش را از همه پرسيدم
تمام پاتوق هايش را زيرِ پا گذاشتم
اعلاميه ی مفقودی اش را در كوچه پس كوچه های شهر نصب كردم
من حتی مژدگانی برايش گذاشتم
اما نيست كه نيست
دلی كه از ما دل ببرد...
زندگی کلبه دنجی هست که
در نقشه خودش
دو سه تا پنجره رو
به خیابون داره
گاهی با خنده عجین هست
گاهی هم با گریه
گاهی خشک هست
گاهی هم شر شر بارون داره
زندگی اون گل سرخی هست
که تو بو میکنی
یه شروع قشنگی که پایان داده
دل اگه میشکنه
گل اگه میمیره
اگه باغ به خودش رنگ خزان میگیره
همه هشدار به توست
جون من سخت نگیر
زندگی کوچ همین چلچله هاست
به همین زیبایی
به همین کوتاهی
برخیز هوای صبحدم می چسبد
در باغ بزن کمی قدم می چسبد
با نان صفا و مهر و شیرینی عشق
نوشیدنی تازه دم میچسبد
این صبح که هدیه نوشخند آورده
یک روز قشنگ و دلچسب آورده
گسترده ز مهر سفره شادی و نور
دمنوش گل امید قند آورده
برخیز که جان است و
جهان است و جوانی
خورشید بر آمد بنگر نور فشانی
هر سوی نشانی ست ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بی دل به نشانی
سلام
صبحت به شیرینی عسل
ای كاش..
میتوانستم بگويم
كه با من چه میكنی
تو جانی در جانم میآفرينی..
تو تنها سببی هستی كه به خاطر آن
روزهای بيشتر شبهای بيشتر
و سهم بيشتری از زندگی میخواهم
تو به من اطمينان میدهی
كه فردايی وجود دارد ...
در رویاهای من
هیچ عشق دیگری
نمیخوابد
تو خواهی رفت
ما با هم خواهیم رفت
بر فراز آبهایی از جنس زمان
دیگر هیچکس
در کنار من
به درون سایهها
سفر نخواهد کرد
تتها تو
همیشه سبزی
همیشه خورشید
همیشه ماه...
ناگهان به خودم آمدم و خودم را میان یک مشت گرگ یافتم و با خودم گفتم: من بین اینها چهکار میکنم؟! انگار در آن جمع، فقط من بودم که هیچ از سیاست نمیفهمیدم و فقط من بودم که برای هیچکس بد نمیخواستم...
ناگهان به خودم آمدم و دلم خواست بدون هیچ حرف و توضیحی آنجا را ترک کنم و برای همیشه به خلوت آرام و بیآزار خودم برگردم.
خیره ایستادهبودم و داشتم نگاه میکردم که نیاز به بقا، آدمها را تا کدامین مرحله پایین کشیده و چطور برای یک لقمه نانِ بیشتر، کالبد روان یکدیگر را میدرند و از روی پیکر احساسات هم رد میشوند و مراعات هیچ چیز را نمیکنند.
من خیره ایستادهبودم و داشتم نگاه میکردم و کودک درونم کنجی پناه گرفتهبود و میلرزید.
ناگهان به خودت میآیی و میفهمی جای تو، در آن نقطه که ایستادهای نیست و با ماندن در بعضی محیطهای اشتباه، فقط به احساسات و خلاقیت و شخصیت خودت آسیب میزنی... #نرگس_صرافیان_طوفان