بعضی از آدم ها ابدی اند ...
ماندگارند
خواستنی اند
آرامش روح و دلخوشی زندگی اند ...
جنس نگاه و عطر نفس هایشان فرق میکند
کلام و گفتارشان جور دیگریست ...
آدم های ابدی...
دور و نزدیک بودنشان
آشنا و غریب بودنشان
حتی مجازی یا حقیقی بودنشان فرقی ندارد
مهم نیست سال و ماهی کنارت باشند
یا ساعت و ثانیه ای ...
این آدم ها بودنشان حتی به کوتاهی نگاهی هم که باشد
یاد و خاطرشان را چنان در دل حک میکنند
که تا آخرین تپش
خیالشان میشود دل خوشی تمام روزگار...
تقدیم به دوستان کلیک خصوصا اعضای بینظیر گروه ادبی آوَش
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند...؟
باید همیشه مست بود!
مسئله همین است!
برای حس نکردنِ بارِ سنگینِ زمان،
که شانه هایتان را خُرد میکند،
و به زمینتان میزند ،
باید مُدام مست شوید!
اما از چه چیزی؟
شراب؟
شعر؟
یا زهد؟
هر طور که میلِ شماست!
اما مست شوید...
جُمعه یک سَر دارد
هزار سودا !
دلتنگی ها را از کجا
به کجا که نمیبرد !
گاهی وقت ها همه ی بغض ها را
جَمع میکند و بینِ همه
تقسیم میکند ..برای همین است
که گاهی بیشتر از همیشه
دلتنگیم ..
دلتنگِ خاطره ای
که از آنِ ما نیست ...♥️
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهراب مُرده راست، غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهراب مرده ای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
چه کسی می داند ...
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسیمیداند ؛
که تو در حسرت یک روزنهی فردایی !
پیلهات را بگشا ..
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی !
وقتی بچه بودم،
اواسط دهه هفتاد
یه فیلم ایرانی دیدم به نام چکمه.
موضوع فیلم در مورد یه چکمه پلاستیکی بود و دوتا بچه.
بعدش به مامانم گفتم چکمه میخوام،
هرچی گفت تو بهترین کفش ها رو داری و لازمت نیست بازم گفتم میخوام.
خلاصه منو برد فلکه دوم اریاشهر و برام خرید.
فردا صبحش راه افتادم برم مدرسه
پایین خونه مون تو باصفا جنوبی یه کاجستون بود که توش پر از گودال های آب بود که از تجمیع آب بارون درست شده بود
پاهامو میکردم تو گودال ها و سرمست میشدم از اینکه جورابام خیس نمیشه.
از خوشحالی میخندیدم و مدرسه از یادم رفت.
راه افتادم و هرجا گودال میدیدم میپریدم
و از اینکه هیچ آبی به پام نفوذ نکرده و اون حس چندش دمپایی خیس حمام مخلوط با سرما دست از سرم برداشته مستم کرده بود.
اینقدر چاله های مختلف رو امتحان کردم که یهو دیدم اطراف میدون قزوینم و دیگه ظهر شده.
بلد نبودم چطوری با اوتوبوس خودم رو به خونه برسونم
پول تاکسی نداشتم
ولی میدونستم که اوتوبوس های دوطبقه آبی رنگ تا آذری میرن.
سوار شدم و تا اونجا رفتم و باقیشو پیاده گز کردم .
خلاصه بعد از غروب که تو زمستون سعی میکنه سینه خیز خودش رو به ظهرهای بی رمق برسونه حدود پنج عصر رسیدم خونه.
سلام نکرده اولین چک رو خوردم از مامانم.
چون راستش رو گفته بودم چکمه هام رو هم ازم گرفتن.
چند سال بعدش اولین پول هام رو در اوردم.
میتونستم با پول یه روز کارم چند جفت چکمه بخرم.
اما دیگه رومنمیشد پام کنم .
الانچهل سالمه و هنوز حسرت اون لذت خیس نشدن پا تو چاله های اب تو دلمه.
خیلی سفر رفتم
خیلی کفش خریدم اما هیچی اون چکمهها نشد.
کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا میروبد
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
وبه اين كاسه ي آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از باز ترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي،عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه ي پيراهن تنهايي من جادارد،بردارم
وبه سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد :سهراب!
كفشهايم كـو؟
مهربان
اهنگ پیجتون بی نظیره
Attila ( گروه ادبی آوَش)
اهنگ پیجتون بی نظیره

ممنونم دوست گرامی