( موقت )
واگویه ...
دیشب شب تولدم بود اصلا حوصله نداشتم کمی سرما خورده بودم و سر درد لعنتی داشتم و گلوم سوزش داشت!
بهم گفت؛
مامانی بریم برات کیک تولد بخریم.
گفتم؛ حوصله ندارم و توو کارتمم پول نیست!
گفت؛ چرا واسه تولد من هرجوری شده کیک تهیه میکنی، ولی واسه خودت....
زد زیر گریه!
حوصله ناز کشیدنش رو نداشتم.
صبح رفته بود مدرسه و شب هم زود خوابید.
صبح با یه درد وحشتناک کمر و تن درد اصلا برام نایی نذاشته بود که از جام پاشم...
ساعت ده صبح بود هوا تاریک بود و ابری و هال هم تاریک!
بیدارم کرد!
مامانی بیا کارت دارم. نمیخواستم حال بدی دیشب رو یادش بیارم و به زور از جام پاشدم. در اتاق رو باز کردم دیدم روی میز عسلی دوتا تیتاپ و چندتا شمع روشن که اون تاریکی رو روشن کرده بود...
مامان تولدت مبارک!
قلبم شرحه شرحه شد. بغلش کردم و بوسیدمش. نازش کردم و بغضِ توو گلومو قورت دادم تا همون مامان محکمی باشم که انتظار داشت باشم.
کاش جهان کمی هم با ما تنگدستا قشنگتر میرقصید .
بیاید این روزها یکم بیشتر هوای همدیگه را داشته باشیم ...
اول بزرگ میشی، یاد میگیری حرف بزنی و توضیح بدی و حل کنی ،
بعد بزرگتر می شی و می فهمی که یه سری چیزا باید از دست برن !
لازم نیست حرف بزنی و سوء تفاهم ها رو حل کنی ،
باید ی گوشه بنشینی و تموم شدن رو تما شا کنی ...
دل میکَنی...
از آدما، از حس هایی که بهشون داشتی، از وقتایی که حالت از ته دل خوب بوده باهاشون.
دل کندن آسون نیستا؛ نه!
مثل جون کندنه!
جدا از اون دردهایی که داری توو لحظه میکشی، دلتنگ هم هستی...!
با این حال، میتونه سختتر از جون کندن باشه!
ولی اگه کندی، اگه از ته ریشهی اون دل رو برداشتی و رفتی، دیگه نمیتونی مثل قبل وصل کنی تیکه های دلت رو به هم...!
و اون موقع دیگه خیلی چیزا عوض شده!
خیلی چیزا...
بدون مخاطب
ما دیگه هیچوقت باهم حرف نمیزنیم ولی:
امیدوارم که حالت خوب باشه، بالاخره با خودت صلح کرده باشی، به پالت زندگیت علاوه بر دوتا رنگ سیاه و سفید رنگهای دیگهای اضافه شده باشن، دوست و دشمنت رو شناخته باشی، با خودت مهربون تر باشی، خودت رو انقدر بیارزش و نخواستنی تصور نکنی، با ترسهات مواجه شده باشی، یه سری از مفاهیم رو از نو برای خودت معنی کرده باشی
و نهایتا خودت رو دست هرکسی نداده باشی...
همین...
برای رفتن
نه خداحافظی میخواستم، نه راه و نه چمدان
در سرم دری باز بود، بستم و رفتم...
آدمهاى خوب هنوز وجود دارن، شايد كمياب باشن اما وجود دارن. و وقتی مسيرشون با تو تلاقى ميكنه، اونقدر بالغ باش كه باهاشون بازى نكنی. بزرگ شدن يک تصميمه نه فقط يک عدد .
سردرد داشت
سر، درد داشت
بارون، انگاری که شلاق میخوره به تن، محکم خودشو میزد به سقف!
سقفدرد داشت
سقف، درد داشت
چشماشو وا کرد و نمیدید، میدید، تار میدید!
چشمدرد داشت
چشم، درد داشت
میگشت دنبالِ یه دکمه که خاموشش کنه، خودشو، فکرشو، مغزشو!
مغزدرد داشت
مغز، درد داشت
حنجره دیگه توانِ این همه داد زدن توو گوشِ خلقِ ناشنوایِ پُر از ادای شنوا رو نداشت!
گلودرد داشت
گلو، درد داشت
کنجِ اتاق پر بود از آت و آشغالایی که قراره بود دیشب جمع و جور شن و نشده بودن، انگیزه نداشت، میگفت وقتی ببینن بهشون توجه نمیکنم خودشون جمع و جور میشن، میرن زیرِ تخت قایم میشن، از جلو چشام پنهون میشن! دروغ میگفت، بعدِ اینهمه وقت هنوز سرِ جاشونن، اونجوری که میگفت نشد، هیچی اونجوری که میخواست نشد، هیچی نشد.
مردها هم گاهی بی کس می شوند
وقتی جستجو می کنند نگاهِ آشنا را
و نمی یابند و از پا می افتند
دست می کشند از دلدادگی
روزمرگی ها را بیشتر به دورِ خود دیوار می کنند
آدمِ دیگری می شوند
گاهی ساکت گاهی پر صدا
گاهی جسور گاهی خودخواه
مردها وقتی نمی یابند گوشه ی آرامش را
میانِ آغوشِ نرم و امنِ یک زن
سنگ می شوند
مردها گاهی نصفه و نیمه می مانند
وقتی نیست دخترکی که برایشان دختر باشد !
می دانی چه می گویم ؟
شرور باشد
برایِ چشمانِ مردش بی پروا باشد
بگوید.. بخندد... ببوسد
خستگی هایش را بفهمد
سکوتش را بخواند
دستش را بگیرد شهر را نشانش دهد
رو به رویِ مغازه ها به ایستد
برایش لباس انتخاب کند
و بفهمد و بفهمد و بفهمد
مرد ها
این سخت هایِ شکننده
گاهی
فهمیدن می خواهند
همین ...
شاید یک روز بفهمیم اصلیترین قربانیان مهاجرت ، برادرها و خواهرهای جاماندهاند که مجبورند حفرهی بزرگ باقیمانده را برای پدر و مادر پر کنند و حضورشان همیشه در سایهی آن غیبت کمرنگ به نظر میآید.
شاید آنها کوچکتر از درهای هستند که آن وسط دهان باز میکند.
یک عده را باید نگه داشت
نباید رها کرد به امانِ خدا تا ببینی قسمتت هستند یا نه!
گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانه اش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود...
سر به سرِ آدم میگذارد
دور میکند
قایم میکند پشتش و میگوید : باد برد ...
تا ببیند چقدر دنبالش میروی
چقدر پی اش را میگیری
که داشته باشی اش
که نگذاری بی هوا برود ...
هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت !
خودِ قسمت هم گاهی
امیدش به آدم هاست ...
و زیرِ لب میگوید : چه بر سرِ بودنِ هم میآورید ...
حواس پرتی ها و رها کردن هایمان را
گردنِ قسمت نیندازیم ...
خوب می کنی به کم قانع نمیشوی، خوب میکنی از هرچیز، بهترینش را برای خودت میخواهی، خوب میکنی آرزوی پرواز میکنی و پرواز که کردی دنبال چیزی فراتر از آن میگردی. خوب میکنی کوتاه نمیآیی، تسلیم نمیشوی، دست بر نمیداری!
خوب میکنی توی چشمهای دنیا زل میزنی و حاصلِ تلاش و سختکوشیات را طلب میکنی. دنیا برای آدمهایی مثل تو اتفاقاتِ خوبِ بیشماری کنار گذاشته، مانند پدری که فرزند جسورترش را بیشتر دوست دارد.
آدما همیشه فکر میکنن میشه برگشت،
میشه جبران کرد،
میشه معذرت خواست،
میشه توضیح داد،
اما چیزیکه آدما بهش فکر نميکنن اینکه
هرچیزی یه زمانی داره؛
از زمانش که گذشت،
دیگه بود و نبودش فرقی نداره
وقتی از زمانِ درستِ یچیزی بگذره
دیگه هرکاری هم بکني قابلجبران نیست!
باور کن ، آنقدرها هم سخت نیست ...
فهمیدن اینکه بعضی ها می آیند که نمانند ...
که نباشند ...
که نبینند...
و " تو " ...
اگر تمامیِ دنیارا هم حتی به پایشان بریزی ...
آنهاتمامیِ بهانه های دنیا را جمع میکنند تا ...
از بین آنها بهانه ای پیدا کنند که بروند ...
دور شوند ...
که نماند اصلا"...
پس به " دلت "بسپار وقتی از خستگی های روزگار پناه بردی به هر کسی ...
لااقل ...
خوب فکر کن ...
ببین از سر علاقه آمده یا از سر ...!
تا دنیایت پر نشود از دوست داشتن های پر بغض ...
که دمار از روزگارت در می آورد ... !!
همین ...
❤آریـAriaــــــــا❤
🌹 ســـــــلام دوست خوبم
🌸 سال نو و نوروزتان فرخنده و مبارک!
💗جمعه تون زیبا و شاد
🌷امروزتان پر از شادے ...!
🌸الهے امروز
💗خونه هاتون پربرڪت
🌷رابطه هاتون
🌸پراز رنگ هاے زیبا
💗وجودتون سلامت
🌷دلتون پر اميد
🌸و لحظاتتون سرشاراز
💗عشق و شادے باشه ...!
🌷نماز و روزه هاتون قبول درگاه احدیت...!
❤️❤️
.
سرت سلامت رفیق با مرام