نشسته ام پشت میز چوبی
روی صندلی همیشگی
در همان کافه
صدای جیر جیر صندلی
توجهم را جلب می کند
انگار چیزی میخواهد بگوید
بیشتر شبیه ناله و گلگی
انگار دارد مینالد از من
که هر روز
روی ان مینشینم و در این که
تو آنطرف میز ننشسته ای با همان
لبخند شیرین و قشنگت و همان شال
سرمه ای دور گردنت
و چشمانت که پر است از شور زندگی...
در نبودنت کامشان را تلخ میکنم
یک نفر آنطرف تر نشسته فنجان قهوه اش خالی شده
و به روبرو زل زده
مانند من گم شده است
در تکاپوی یک خاطره
یک نفر در صندلی کناری نشسته و فنجان قهوه خالی شده اش
را برمیگرداند تا شاید طالعش خبر خوشی
برایش داشته باشد
از پنجره بیرون را نگاه میکنم
کسی در آن سو بیصدا سیگارش را روی
برگها رها میکند..
.
. #اُمـــیـد #خیالـ
و من به همه این ها که بر میگردم
میببنم چقدر شبیه من هستند
این ها همه من اند روی تمام صندلی ها
در تمام کافه ها
روی تمام برگها
این ها هه همه من اند
در تکاپوی خاطره ای از تو....!!
.
گفت : « هیچ آدمی نمیتونه حس واقعی خفگی رو تجربه کنه !
با دستت جلوی بینیت رو بگیر
جلوی دهنت رو هم با او یکی دستت
تا یه جایی تحمل میکنی و درست تو مرحلهای که
نفس کم میاری
ناخودآگاه بوووم !!
آره هر دو دستت میاد پایین و شروع میکنی به بلعیدن اکسیژن.
بهش گفتم :
« تا حالا دلتنگ نشدی.
وقتی واقعا دلتنگ کسی شدی
حس خفگی رو تجربه میکنی.
اونوقت که نه میتونی سرت رو بیاری بالا
و نه پایین آوردن دستات کمکی بهت میکنه.
دلتنگی زنده زنده خفهات میکنه.»
حدس بزن
دارم از کجای این شبِ تیره با تو حرف میزنم
که صدایم میتواند روی پا بلند شود
بیاید
بیدارت کند
.
.
بسیارها دورم از تو
بسیارها نزدیک
و صدایم
کورهراههای تاریکِ اطرافِ تو را از بر است
میتواند
دستبهدیوار و آهسته بیاید
بگوید «عزیزم»
و سکوتِ دوروبرت را فراری دهد
.
.
صدایی از پشتسرت میشنوی
برمیگردی
میبینی باد خاطرهٔ زنی دوردست را
در ردیفِ بلندِ سپیدارها پیچیدهاست
و اینکه اصرار داری این صدا را
پیشتر در رمانی عاشقانه شنیدهای
بسیار
پیچیده است..
اُمـــیـد
و من به همه این ها که بر میگردم
میببنم چقدر شبیه من هستند
این ها همه من اند روی تمام صندلی ها
در تمام کافه ها
روی تمام برگها
این ها هه همه من اند
در تکاپوی خاطره ای از تو....!!
.