درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
پرکن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها
كه در پي هم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
.....
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارة انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناختة مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
.....
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا
كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
.....
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب! آب!
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را ...!
فریدون مشیری
طاس اگر نیک نشیند همه کس نراد است
حکایتی از علامه دهخدا
درعصر سليمان نبى؛ پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد... اما چند كودك را بر سر بركه ديد... آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود... پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.. پس نزديك شد، ولی آن مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد..
شكايت نزد سليمان برد.... پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاكمه وی را به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم او داد... آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند.. بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد !!!!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم .... پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد؛ تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.
ابوعیناء
در زمان نابینایی او شخصی نزد او آمد . ابو عیناء از او پرسید: کیستی؟
گفت: یکی از فرزندان آدم .
گفت: خدا تو را طول عمر دهاد . من گمان می بردم دیری است که نسل آدم برافتاده است!
اگر نمی توانید، باید انجام دهید . اگر مجبور شوید که باید انجام دهید، می توانید انجام دهید.”
Javad
سهند عزیز راستش فقط خواستم حالتون رو بپرسم و خوشحالم که خوبید
سهند
ممنون آقا جواد عزیز . سپاس از لطف شما