برای هر چیز ترانهای هست. برای وقتی که غمی داری و برای وقتی که شادی؛ برای وقتی که خستهای و به فکر خانهای هستی که دور است؛ برای وقتی که از خودت دلگیری، برای این که یک گناهکار پست و یک کرم خاکی بودهای؛ برای وقتی که میخواهی گریه کنی، چون که مردم با تو مهربان نبودهاند؟ و برای وقتی که دلت شاد است، چون که هوا خوش است
خوشبخت ترین خواهی بود
اگر امروزت را
آنچنان زندگی کنی که گویی
نه فردایی وجود دارد برای دلهره
و نهگذشته ای
برای حسرت...!
لایک به پست زیبای شما
ارادتمند شما
مهدیار
1403/02/08
«آنها، سخت فرمانبرداراند. انگیزههای فلسفی به کار میگیرند، برای بیان آنچه که از هر چیز در این دنیا کمتر فلسفی است. ارج نهادن به زور، و هیجان ترس، این ارج را به ستایش میکشاند.»
او، به آنچه که این دختر میتوانست باشد و به آنچه که میبایست میبود، مهر میورزید. چشمان زیبایش، به دردناکی، او را افسون میکرد. نمیتوانست آنها را ازیاد ببرد؛ هر چند اکنون، آن روان افسرده را که در ژرفایشان خفته بود، درمییافت، امّا همچنان دیدارشان را پی میگرفت، آن چنان که آرزو داشت ببیندشان، آن چنان که ابتدا، دیده بودشان. این، یکی از رؤیاهای عشق تهی از عشق بود که در دل هنرمندان، آن گاه که سراپا شیفته اثر خویش نشده باشند، جایگاهی والا مییابد. چهره یک رهگذر، بسنده است که آن را، برایشان به ارمغان آورد؛ همه زیبایی که در او هست، درمییابند که او خود از آن بیخبر است و در اندیشه آن نیست. چون میدانند که او در اندیشه آن نیست، بیش به او مهر میورزند. به او مهر میورزند، همانند آفریده زیبایی که میمیرد، بیآن که کس به ارزشاش پیبرد.
نیازی نیست، همگان اندیشهات را دریابند. برخی جانها، به تنهایی، به سراسر مردم یک قوم میارزند؛ آنها، برای خویش میاندیشند؛ و آنچه را اندیشیدهاند، میبایست که میاندیشیدند
شادکامیای است، تنها بودن، با خویش بودن! چه شادکامیای است، رهایی از زنجیرها، و از رنج یادهای خویش، و از کابوس چهرههای مهربار و نفرتبار! سرانجام، چه شادکامیای است، زیستن، بی گرفتار آمدن به دام آن، و فرمانروای خویش گشتن! ...
یک مرد هوشمند، مردم را داوری میکند، در دل به ریشخندشان میگیرد، و اندکی خوارشان میشمارد؛ امّا، چون آنان رفتار میکند، اندکی بهتر، همین و بس. تنها، راهی است برای چیره شدن. اندیشه دنیایی است، کردار دنیایی دیگر. به فدا کردن خویش در راه آنچه که میاندیشی، چه نیاز؟ پندار نیک. بیچون و چرا! امّا گفتار نیک، به چه کار میآید؟ آن گاه که مردمان، چنان نادانند که نیکی و درستی را نمیتوانند بر خود هموار کنند آیا باید آنها را با زور به آن واداشت؟ ناتوان آنان را پذیرفتن، و وانمود کردن به گردن نهادن بدان و در دل خوار انگار خویش، خود را آزاد یافتن،
خروش رودخانه، از پشت خانه، به گوش می رسد. از سپیده دم، باران برشیشه های در و پنجره می کوبد. باریکه آب، از گوشه ترک دار شیشه، برآن روان می شود. روز زرد فام اندک اندک می میرد. هوای اتاق سنگین است، نه گرم و نه سرد. نوزاد در گهواره اش دست و پا می زند. هرچند پیرمرد، برای درون آمدن، پای افزایش را کنار در رها می کند، گام هایش، تخته کف اتاق را به ناله می آورد. کودک به گریه می افتد. مادر از بستر خم می شود تا او را آرام کند. پدر بزرگ، کورمال، چراغ را روشن می کند، تا کودک از تاریکی شب نهراسد. نور چراغ، بر چهره سرخ و خشن و چشمان درخشان و ریش سفید و زبر ژان - میشل پیر می تابد
بیماری، بسا که سودمند است. با درهم کوبیدن تن، جان را آزاد میکند، آن را صفا میبخشد. در شبها و روزهای بیعملی ناگزیر، اندیشهها سر برمیآورند که از روشنایی بسیار تند میهراسند و خورشید تندرستی آنها را میخشکاند. آن کس که هیچ گاه بیمار نبود؛ هرگز خود را به کمال نشناخته است.
خانهات، تبار نیاکانات را نگاه نمیداری. وقتی که مردند، آن ها را با ادب، به جای دیگر میفرستی تا بپوسند، و برای این که یقین کنی که دیگر باز نمیگردند، سنگی رویشان میگذاری. نازکدلان، گلی هم میگذارند. کار خوبی است، عیبی در آن نمیبینم. تنها چیزی که میخواهم این است که آسودهات بگذارند. من هم، آنها را کاملاً آسوده میگذارم! هرکس به جای خویش. زندهها یک سو؛ مردهها یک سود. ــ مردههایی هستند، زندهتر از زندهها.
آدمی، از حقیقت، اندک بهره دارد و از ریا، فراوان. روان بشری ناتوان است؛ حقیقت ناب، چندان پسند دلاش نمیافتد. باید که دیناش، اخلاقاش، سیاستاش، شاعراناش و هنرمنداناش، آن را به ردای ریا و دروغ بپوشانند و بر او نمایان کنند. این ریاها با روان هر تباری سازگار است؛ و در هر کدام، گوناگون. و اینان هستند که همدلی ملّتها را این چنین دشوار میکنند، و خوار شمردن یکدیگر را، این چنین آسان. حقیقت یگانه است؛ امّا هر قوم، ریای خویش را دارد که آن را آرمان خود میخواند با آن، از گهواره تا گور، به همه هستیاش جان میبخشد. برای او، هم چون یک ستون زندگانی است؛ تنها چند تن فرزانگان میتوانند خود را از چنگ آن برهانند، آن هم، در پی آشفتگیهای دلیرآسا، و تنها یافتن خویش در دنیای آزاد اندیشههایشان.
آدمی، از حقیقت، اندک بهره دارد و از ریا، فراوان. روان بشری ناتوان است؛ حقیقت ناب، چندان پسند دلاش نمیافتد. باید که دیناش، اخلاقاش، سیاستاش، شاعراناش و هنرمنداناش، آن را به ردای ریا و دروغ بپوشانند و بر او نمایان کنند. این ریاها با روان هر تباری سازگار است؛ و در هر کدام، گوناگون. و اینان هستند که همدلی ملّتها را این چنین دشوار میکنند، و خوار شمردن یکدیگر را، این چنین آسان. حقیقت یگانه است؛ امّا هر قوم، ریای خویش را دارد که آن را آرمان خود میخواند با آن، از گهواره تا گور، به همه هستیاش جان میبخشد. برای او، هم چون یک ستون زندگانی است؛ تنها چند تن فرزانگان میتوانند خود را از چنگ آن برهانند، آن هم، در پی آشفتگیهای دلیرآسا، و تنها یافتن خویش در دنیای آزاد اندیشههایشان.
هرگز نگفتند ...
كه زن باید عاشق باشد و مرد لایق...
عشق را سانسور كردند
من سالها جنگیدم
تا فهمیدم كه بى عشق
نه گیسوان بلندم زیباست
و نه چشمان سیاهم ...
و نه مردى با دستان زمخت
و گونه هاى آفتاب سوخته
خوشبختی ام را تضمین میكند
🌻🌻
ღمهدیارღ
خوشبخت ترین خواهی بود
اگر امروزت را
آنچنان زندگی کنی که گویی
نه فردایی وجود دارد برای دلهره
و نهگذشته ای
برای حسرت...!
لایک به پست زیبای شما
ارادتمند شما
مهدیار
1403/02/08
آرش ( گروه لاله های سرخ )
🌳✨روز و روزگارتون پراز خیر و برکت
🤍🍀✨هـمـراه بـا سـلام . . .
🙋🏻♂️ لینک