او، به آنچه که این دختر میتوانست باشد و به آنچه که میبایست میبود، مهر میورزید. چشمان زیبایش، به دردناکی، او را افسون میکرد. نمیتوانست آنها را ازیاد ببرد؛ هر چند اکنون، آن روان افسرده را که در ژرفایشان خفته بود، درمییافت، امّا همچنان دیدارشان را پی میگرفت، آن چنان که آرزو داشت ببیندشان، آن چنان که ابتدا، دیده بودشان. این، یکی از رؤیاهای عشق تهی از عشق بود که در دل هنرمندان، آن گاه که سراپا شیفته اثر خویش نشده باشند، جایگاهی والا مییابد. چهره یک رهگذر، بسنده است که آن را، برایشان به ارمغان آورد؛ همه زیبایی که در او هست، درمییابند که او خود از آن بیخبر است و در اندیشه آن نیست. چون میدانند که او در اندیشه آن نیست، بیش به او مهر میورزند. به او مهر میورزند، همانند آفریده زیبایی که میمیرد، بیآن که کس به ارزشاش پیبرد.