برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود بر قامت او دوخته بود...
در طریق عشقبازی، امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی...
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست...
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم...
نیاز داشتم همین حالا کسی به من میگفت: غم به دلت راه نده، خدا کنار توست، نمیبینی؟ نمیبینی اشاره میکند که رها کنی و بسپاری به خودش؟! نمیبینی دارد آرامت میکند؟ مثل بابایی که بچهاش را؟! که هی دلخوشیهای کوچک میگذارد مقابلت و میخندد و به چشمهات زل زده تا ببیند دوباره میخندی؟!
نیاز دارم خدا بغلم کند و بگوید: آرام بگیر بندهی من! من خودم همه چیز را درست میکنم، برو آبی به صورتت بزن و نفسی عمیق بکش و مابقی قصه را بسپار به من و غصهی هیچ چیز را نخور...
زندگی اتفاقی نیست بلکه پاسخی در برابر بخششها و دادههای شماست. زندگی صدا و آهنگ خودتان است. هر بُعدی از زندگیِتان بازتاب نیت و افکار شماست. شما خالق زندگیتان هستید...
اگه این خیالو تو سرت داری، اگه همچین عشقی تو دلت داری، هرچقدرم خسته و ناامیدی، بازم بلند شو و ادامه بده و به این فکر کن شاید فلسفهی کل این زندگی همون رویاییه که هرچقدر خاک ریختی روش باز از یه گوشه جوونه زده و سبز کرده و تو وجودت ریشه دوونده.
بیرحم نباش با خودت. بلند شو و آب بده به گلایی که تو دلت جوونه زدن، بذار رشد کنن و باغ دلتو قشنگ و رنگارنگ کنن و لبخند رو لبات بنشونن.
همهی زندگی همینه. همون چیزی که عشقش تو وجودته. بهش برس تا فرصت هست. نذار حسرت بشه و بمونه رو دلت...
هیچکسو نمیتونی پیدا کنی که به رویاهاش رسیده باشه و تو مسیر این رویاها بارها زمین نخورده باشه، اشک نریخته باشه، ناامید نشده باشه، کم نیاورده باشه ...
فرق اونایی که به رویاهاشون میرسن و اونایی که نمیرسن تو یه چیزه "دووم آوردن"
باید جا نزنی، باید ادامه بدی اگر با تمام جون و دلت یه چیزیو میخوای.
وقتی میگم رویا، از عشق حرف نمیزنم، چون تو عشق تو تنها نیستی، یه نفر دیگهام هست که باید دوستت داشته باشه و بفهمتت و بخوادت که بشه.
دارم از رویاهایی که میگم که تو قلبته، که شاید از بچگی بوده، که اگه چهل سالت بشه و کل زندگیت بشه کار کردن و دوییدن واسه ساختن زندگی بچههات، یه روز میشینی و به حسرت اون رویاها فکر میکنی، به اون چیزی که همیشه از زندگیت میخواستی، که وقتی در حال احتضاری و کل زندگیت از جلو چشمت رد میشه، حسرت اون رویا، اون آرزو، اون خواسته، اون کارِ نکرده رو دلته، اونو میگم. همون که اگه کل زندگیتو صرفش کنی میارزه. همون که اگه قیدشو بزنی دیگه خودت نیستی. که هیچی جز همون نمیتونه حالتو خوب کنه.
گاهی یه رویا، یه خیال، یه آرزو جوری تمام وجودتو تسخیر میکنه که اگر زندگیش نکنی، انگار مُردی...
من کوچه تنهايم
اما در سکوت من، تنها تو هستی آنکه بايد گام بگذارد...
یاد تو می وزد ولی بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد نکهت آشنای تو
عمر منی به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر از دم ، جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم ، یاد تو را به جای تو
حسین منزوی
گاهی وقتها بايد
رفت، رفت، رفت...
يک خيابان دراز را گرفت
تا آخرين نفس رفت
پيچيد به يک كوچهی باريک
و ناپديد شد ...
در ذهنش، هیچ چیز لذت بخش تر از زندگی کردن در تنهایی، لذت بردن از زیباییهای طبیعت و گهگاه خواندن چند کتاب نبود.
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما