farhad
۶۴۰ پست
۲۶۸ دنبال‌کننده
۶,۰۷۲ امتیاز
مرد
دکترا و بالاتر
ايران
سربازی رفته ام
سیگار ميکشم
گرایش سیاسی ندارم
شعر و ادبیات -- فلسفه

تصاویر اخیر

... همیشه صبر کردن، بخشیدن، ماندن و تحمل کردن به این معنا نیست که

همه چیز درست می شود.

لازمه گاهی وقتها دست از این تظاهر کردن برداری،

باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت را نفهمید،

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.

وقتی می مانی و می بخشی فکر می کنند رفتن را بلد نیستی.

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ.

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ. ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ...!





برگرفته از کتاب "گريز دلپذير" / انا گاوالدا / مترجم: الهام دارچينيان
چه قدر دردناک است این مشکل که همیشه برای فرار از دست یک " آدم"

به " آدم" دیگری پناه برده ایم ...

اعتیاد به آدم ها بدترین نوع اعتیاد است.

برداشتی از کتاب جاده انقلابی
ریچارد یاتس
ـ آقای شاملو...می‌خواهم ازتان خواهش کنم برای‌مان از عشق حرف بزنید. یعنی از

چیزی صحبت کنید که زندگی روحی و جسمی و فکری خودتان را مدیون آن هستید.

مردم این کلمه را به کار می‌برند اما غالباً برداشت روشنی از آن ندارند. عشق را به

انواع و اقسام تقسیم می‌کنند:عشق جسمی، عشق روحی، عشق افلاطونی و

انواع بسیار دیگر. اما وقتی از شما می‌خوانند برداشت‌های‌شان بی‌رحمانه به صورت

علامت سوآلی درمی‌آید.

ــ به‌ات حق می‌دهم. سابق می‌گفتند:« عشق آمدنی بود نه آموختنی.» باید در این

عقیده تجدید نظر کرد. در مورد اول (که عشق «آمدنی» است) مطلقاً شک نباید کرد.

پس نخست عشق باید «بیاید» و حضورش را اعلام کند. اما مشکل کار در مرحله‌ی

بعدی است. چون ما به دلایل مختلف نمی‌دانیم عشق چیست و باید آن را بیاموزیم.

عشق نیاموخته به نگهداری پرنده‌یی می‌ماند که اگر ندانی از چه چیز تغذیه می‌کند و

چگونه باید ازش مراقبت کرد نه فقط هرگز برایت نخواهد خواند بلکه یا در کوتاه‌ترین

مدتی خواهد مرد یابه صورت کرکس زشتی جگرت را پاره‌پاره خواهد خورد...پس پیش

از هر چیز باید از عشق تعریفی در دست داشت و به خصوص سخت مراقب باید بود

که
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان

می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند ...

اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار

زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود

نگه می دارید.

حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما آنچه از شما

می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما سپردید دیگر ملعبه

هوسبازی هایتان نکنید!

ما به همان سهم هر چند کوچک ... اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم ...

از کتاب جان شیفته /رومن رولان
زنها دو دسته اند، آنهایی که محافظت میشوند و آنهایی که نمیشوند.

دسته اول را با ماشین به این طرف و آن طرف میبرند و سروقت از آرایشگاه، از استخر،

از مدرسه، از اداره و ... برمیگردانند. با تلفن حالش را می پرسند و اگر سرش درد کرد،

یکی هست که بگوید: "بهتر نیست کمی استراحت کنی؟"

زن های دسته دوم توی باد و باران و توفان، ساعت ها توی صف اتوبوس می ایستند

و با اینکه تصمیم میگیرند به جایی که اتوبوس از آنجا می آید نگاه نکنند ولی گردنشان

بی اختیار بارها و بارها به آن سو میچرخد. تا شب سگ دو میزنند و شب کسی

نیست که بگوید: "عزیزم؛ قرص مسکن برایت بیاورم؟

زن های محافظت شده راه رفتنی با طمأنینه دارند.

ولی زن های محافظت نشده یا بسیار تند راه میروند و یا کُند.

زن محافظت نشده یا غر میزند یا به جایی خیره میشود و گاه خرفت میشود...

زن محافظت شده، مهمانی ترتیب میدهد و از مسافرتهایش میگوید

زن محافظت نشده گریه میکند و آنقدر این کار را ادامه میدهد که دیگر اشکش در نیاید.

زن محافظت شده همیشه در نیمه راه گریه و یأس به زندگی برمیگردد.

حتی وقتی می خندیم / فریبا وفی

داستان بیست و دوم (زن ها)
باید بروم

چاوه ری را

و شما را

دوست داشتم.

اما....

(شاید

روزی

اینجا

یا جایی دیگر

دیدار تازه شد.)
فرقی نمی کند موهایت را پشت گوش بیاندازی

یا حرف های مرا!

یک جای تقدیر می لنگد

که آینه روی تنهایی ات چشم هیز می کند

و آغوشت به عروسک هایی ارث رسیده

که هیچ گاه کوک نمی شوند از تو برایم بگویند

حالا منم و انگشت های جنون زده ای

که به درد وفادارترند تا به استخوان

انگشت هایی که به سبیل نیچه نمی رود

با قلم سر گوشواره هایت

یکی به دو می کند

برای شعرهایی

که دلشان از گوش هایت پر است

((میلاد آهنگربهان))
کودکی ام پر است از زنبیل هایی که صف ایستادمشان

نان به نرخ هفت سالگی خوردن / در الفبای قانون مدار ِ ترکه ها

که آغوش را / به هر قافی ببری

از دست های مادرت سر در میاوری................

هنجار صرف شد / که جنون قسمت شود

تا در تمام سمفونی ها / به خودت قرص تعارف کنی

پیک بکشی به صف رگ های رمیده

که ندانی / اکنون جای کدام معشوقه ات خالی ست

جای کدام موی خوابیده به الکل.................
دلم خوش باوری های گذشته را می خواهد

روزهایی که آدم ها بهتر دروغ می گفتند

تا تو در فریب ِ خودت تردید نکنی

روزهایی که فاصله مان را رفاقتی پر می کرد

که آنقدر حرمت داشت که هیچ کلاغی خبر نیاورد

از صفت های سنجاق شده به سینه ات / در ذهن دیگری ...........

آدم ها محکومت می کنند و از پس انکارت که بر نیایند

چهار شانه ترین سلول های درونشان را

برایت رزرو می کنند / تا صدایت ، گوش های نیمه خفته ی وجدانشان را

نپراند از خواب ..................

دنیا می سوزد ........ / بر ردّ ِ حقیقت ِ نشسته بر شقیقه ام

می سوزد / پیچیدگی های ذهنی که به زور گلوله هموار شده

و جای خالی جواب ها را / در درونی ترین باورهایش با پنبه پر کرده است

دلم خوش باوری های گذشته را می خواهد .........

روزهایی که آنقدر به دوست نمایی ِ دست ها بر شانه ام ایمان داشتم

که تن به بی آبرویی حقایق نمی دادم

باور داشتم به دست هایی که با لبخند آجر می دهند

وقتی دیوار بی کسی ات را بالا می کشی

به روزهایی / که به دوش می کشیدم

آنچه را از چشم هایم افتاده بود

به نقاب هایی / که با چشم های گشاده

به باور می نشاندم

تا هیچ کس به صداقتش شک نک
بازنشر کرده است.
پاییز که می شود
حرف شال را نمی زنی
تا خیال بافی ام
گردن تو باشد
شانزلیزه را
به رفت و آمد گرفته ای
و دامنت
بندری به خورد کافه ها می دهد
با ویولن‌سل‌های بازنشسته
یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد
سرما را بهانه می کنم
که سرم
شانه های دموکراتت را
ییلاق قشلاق کند.

"میلاد آهنگربهان"
تو لبخند بي رژ لبت را منتشر مي كني / و به چاپ چندم مي رساني

من بغض هايم را قاب مي گيرم

و دست فروشي مي كنم

تو نگاه به نگاه و لب به لب / تكثير مي شوي

من خيابان به خيابان / و سيگار به سيگار / پراكنده

... بله بانو

تو هنرمند زاييده شدي

من / هنرمرگ ...



" میلاد آهنگر بهان "
زمین گیرت می شوم
که خورشید گرفتگی هایم را باور کنی
دست خودم نیست اگر انگشت هایم
موهای کوتاه بلندت را کلافه می کند
و تمام فلسفی دیدن هایم به دلبری از تو ختم می شود
سر به زیرت می شوم که سر از سرکشی هایم در نیاوری
دست خودم نیست اگر با خودم کلنجار می روم
که هیچ لرزه ای به نگارم نرسد
پرگار می شوم دور عاشقانه هایت
که خورشید بودن آنقدر به تو می آید
که تمام قارّه ها را در مغربت بخوابانی

و هر صبح از شرق آغوشم طلوع کنی
آنقدر که آفتابگردان ها به اتاقم حسادت کنند
آنقدر ... که قمری ترین تقویم ها هم
فردا را بی حضور تو انکار کنند ...
بتاب ... حوالی دنیای کفر زده ام
که هیچ ابراهیمی
من ِ خورشید پرست را
جز به سینه هایت هدایت نمی کند
دنیا را برقص و بتاب ...
که قدم های تو از آه های هر عاشقی
دامن گیر تر است.



"میلاد آهنگربهان"
بازنشر کرده است.
به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خدا هر دم

که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد...

در بازتاب سکوت غم‌هایت
در بازتاب سکوت زخم‌هایت
در بازتاب سکوت زیبایی‌ات
طنین رنگ دریایی را
و فریاد بوی تاریخی را
و فریاد سوخته‌ی نگاه‌ات را
و جیغ چشمان‌ات را می‌شنوم

شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم‌ مجاور
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
اگر دنیا
اندکی از بذر عشق من و دلبرم را
در دل زنان و مردان زمین می‌کاشت
دیگر بی‌گمان
جنگ و کین و انتقام
تا جاودان
از اینجا رخت برمی‌بست

شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم ‌مجاور