تو که رفتی
تنها صندلی ماند
شاخه گلی
و لیوانی که نزد من است هنوز
اولی مسند زیباترین ترانه های من است
دومی در دلم رویید
و سومین سرشار از بوسه های تو بود
آمدم که عطر تو را بنوشم
اما غرق آن شدم
شیرکو بیکس
مترجم : محمد مهدیپور
درختی سوخت
دودش
شعری گریان برای باغ نوشت
باغ که سوخت
دودش
داستانی بس غمگین برای کوه نوشت
کوه که سوخت
دودش
قصیدهای اشکآلود برای روستا نوشت
روستا که سوخت
دودش
نمایشنامهای تراژیک برای شهر نوشت
در شهر اما زنی بود
که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را
یک جا در دل و قامتش داشت
آنگاه که بهخاطر آزادی خودسوزی کرد
دودش
داستانی بیپایان
برای سراسرِ سرزمین نوشت
شیرکو بیکس
مترجم : مختار شکری پور
کاش بی هیچ شرطی
برای آخرین بار
تو را در آغوش می کشیدم وُ
آنگاه جان می سپردم
شیرکو بیکس
مترجم : بابک زمانی
درونام بیشهای بود
به پهنای شبهای تنهاییام
به انبوهی حسرتهای بیپایانام
شامگاهی ، از گوشهای
گوشهی نگاه زیبارویی
جرقهی آتشی در آن انداخت
من از آنروز
بهشتی سوزانام و
سرزمین آتش شدهام
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریممجاور
درونام بیشهای بود
به پهنای شبهای تنهاییام
به انبوهی حسرتهای بیپایانام
شامگاهی ، از گوشهای
گوشهی نگاه زیبارویی
جرقهی آتشی در آن انداخت
من از آنروز
بهشتی سوزانام و
سرزمین آتش شدهام
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریممجاور
درونام بیشهای بود
به پهنای شبهای تنهاییام
به انبوهی حسرتهای بیپایانام
شامگاهی ، از گوشهای
گوشهی نگاه زیبارویی
جرقهی آتشی در آن انداخت
من از آنروز
بهشتی سوزانام و
سرزمین آتش شدهام
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریممجاور
درونام بیشهای بود
به پهنای شبهای تنهاییام
به انبوهی حسرتهای بیپایانام
شامگاهی ، از گوشهای
گوشهی نگاه زیبارویی
جرقهی آتشی در آن انداخت
من از آنروز
بهشتی سوزانام و
سرزمین آتش شدهام
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریممجاور
عرصه ی سخن، بس تنگ است!
عرصه ی معنی فراخ است!
از سخن، پیش تر آ!
تا فراخی بینی و،
عرصه بینی!
هنوز ما را، "اهلیت گفت"، نیست!
کاشکی، "اهلیت شنودن"،
بودی!
"تمام- گفتن"، می باید،
و "تمام- شنودن"!
بر دل ها، مهر است،
بر زبان ها، مهر است،
و بر گوش ها،
مهر است!
(شمس تبریزی)
باران که آمد
گلی در خانه ام رویید
آفتاب که تابید
آیینه ای تمام قد به خانه ام داد
درخت توی ایوان
شانه ای به موهایم بخشید
عزیزکم
تو که آمدی
گل و آینه و شانه را بردی و شعری به من سپردی!
(شیرکو بی کس
باران که آمد
گلی در خانه ام رویید
آفتاب که تابید
آیینه ای تمام قد به خانه ام داد
درخت توی ایوان
شانه ای به موهایم بخشید
عزیزکم
تو که آمدی
گل و آینه و شانه را بردی و شعری به من سپردی!
(شیرکو بی کس
دیریست
در این کوهستانِ سنگر
عشق از هر طرف مرا در خود گرفته است
این تنها محاصره ایست
روحم آرزو دارد
هر روز نزدیکتر شود
این تنها محاصره ایست
تا حلقه اش تنگتر شود
و زمانش طولانیتر
آزادترم
این تنها محاصره ایست
آرزو دارم
از آن رهایی نیابم
((شیرکو بیکس))
رماني كه به تو داده بودم
بازم آوردي
آن را در قفسه
ميان ديگر كتاب ها گذاشتم.
چه همهمه اي!
همه ي داستان هاي كوتاه
گرد او حلقه زدند
مي خواستند از روياي ديدگان تو
باخبر شوند.
او گفت كه تو
تنها داستان هاي بلند را مي پسندي
تنها داستان هاي بلند!
شگفتا
زمان چنداني نگذشت
كه ديدم
تمام داستان هاي كوتاه
رمان شده اند!
(شيركو بي كس)