قهوه ات را گرم بنوش
بی خیال فصلی که در راه است
دیگر زمستان
چه می تواند بکند
با برگ هایی که طعم پاییز را چشیده اند!؟
ای من فدای
سرخی روییده در کنج سینه ات
با من چنین نکن
عشق فرزند ناخواسته ای نیست که انکارش کنی
یا سند مجرمانه ای که پنهانش کنی
عشق لرزش نازک لب های توست
که وقتی می گویی
یادت را از این حوالی بردار
و در چهار فصل قلب من بمیر
تازه می فهمم که بیشتر از همیشه خدا
حضور بی تناسب و بی نسبت مرا می خواهی.
در من کوچه ای است
که با تو در آن نگشتم
سفری است
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شب هایی است
که با تو به سر نکرده ام
و عاشقانه هایی
که با تو هنوز نگفته ام ...
به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحلها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.
"سیاوش کسرایی"
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهء مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
مرا از همین فاصله دوست بدار
تا به امکان پرنده شدن نزدیک شوم
به تخیل دیدار
به تصور آشنای دیوانگی
کنون که ناگزیرِ فاصلهایم
و اگر نبودیم شاید روزی بیدار میشدیم
و از اسارت این عشق میمردیم
من به آرزوهای نرسیده مومنم
مرا از همین فاصله دوست بدار
کنون که ناگزیرِ فاصلهایم
ای صبا گر بگذری
بر کوی مهرافشان دوست
یار ما را گو سلامی،
دل همیشه یاد اوست
بی تو
دمی
قرار نتوانم کرد ...
مثل سیبی ...
بجا مانده از وسوسه حوا ...
تبلوری از تکنولوژی در عصر جدید ..
بر تمام ابر رسانه های استیو جابز ...
و ... ضربتی بر فرق نیوتن برای یک اکتشاف ...
سیبی چرخان ک در هر غلطیدنش دنیا را وارد عصری جدید میکند .........
شاهین
بی تو ...
خیابان به خیابان ...برگ ریزان است ...
پاییز بدون تو ... بیداد میکند
تو همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت
من همه
محو تماشای نگاهت
تنهایی قبل از تو
با تنهایی بعد از تو
زمین تا آسمان فرق میکند.
سپیده دم است روزی که آغاز می شود
برای من عذابی بیش نخواهد بود
اما من آن را به پایان خواهم رساند
شب خنک را خواهم یافت
و با دشمنان درون خود آشتی خواهم کرد
همه زندگی من چنین است
من آن را بدین گونه تصویر می کنم
و از پنجره ی گشاده
شادمانه زمان را می نگرم
که درختان و خانه ها را
گویی در حبابی لغزان باز می آفریند