نه تو می مانی نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند
لحظهها عریانند
به تن لحظهی خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شدهست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینهی دنیا که چهها خواهد کرد
دلتنگی اگر واگیر داشت
می بوسیدمت...
محبوبم!
عشق
پرنده است
آزاد و شاد و همواره در اوج
می تواند به ت
دو بال برای پرواز ببخشد!
عشق پرنده است
و یکروز بی آنکه خود بخواهی
تو را
به شیشه ی پنجره ای
خواهد کوباند.
یک بار هم که از زمین و زمان شاکی بودم گفتم:
"لعنت به این زندگی که پر شده از گره کور!!!"
باخنده گفت:
"ناشکری نکن عزیزجان!
همه ی این گره ها که میگویی باز شدنی اند؛
حالا یا با دست، یا با چنگ و دندان!
تنها گره کور زندگی تو دست های من است که هیچ شکلی باز نمی شود، نه با دندان، نه به زور دست!"
ناشکری نمیکنم اما تنها گرهی که از زندگی من باز شد، همان دست های او بود،
آن هم نه با چنگ و دندان و زور، با گره شدن در دست های یک غریبه!
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست!
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را...
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست!
آنقدر در اعماق سکوت فرو رفته بودم
که اشیاء را می شنیدم
صدای سوختن کاغذ سیگارم را
صدای نفس های تو در کلمات
صدای هم آغوشی انگشتانت با موهایت
حتی صدای به من فکر نکردن هایت را ...
از عشق همین خاطره می ماند و بس !
گلدان لب پنجره می ماند و بس !
ازآن همه چای عصر گاهی با هم
بر میز دو تا دایره می ماند و بس !
می ترسم،
می ترسم
به آنکه دوست می دارم
بگویم
"دوستت دارم".
بی تردید؛
شراب که از سبو
سرازیر شود
اندکی از آن کاسته میشود!
ویرانه هایی متحرکیم
اما روبه روی تلویزیون
به بمب گذارها دشنام می دهیم
مرا ببخش عزیزم!
حتی جرأت ندارم مثل تروریست ها
مسئولیت ویرانی تو را
به عهده بگیرم.
سیگاری نیستم ...
ولی ...
از همون بهمنی میکشم ... که سال 57 بابام روشن کرد
دل ما هر چه کشید از تو کشید ،
هر چه از هر که شنید از تو شنید...
گر سیاه است شب و روز دلم ،
باید از چشم تو، از چشم تو دید...
ما که خودمان را پنهان می کنیم
در تابستان
در چمدان های نقره ای
در سفرهایی به سمت شمال
در عکس های دسته جمعی
در باران
در شادی مرطوب دریایی در رامسر
رنج
چگونه آدرس ها را پیدا می کند؟
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را!
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را!
من مردی را می شناسم
که تمام ِدوراهیهای ِمرا ترمز می زند...
و آیینهاش را تنظیم می کند
درست رویِ لبخند ِمن...
سبز که می شود
تمامِ قرمزها را رد میکند...
اما هنوز هم باور ندارد
من از آنچه در آیینه می بیند
به او نزدیک ترم!
هر بار
که ترانه ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند!
که چرا برای میهن شعری نمیسرایی؟
و آیا زن چیزی به جز وطن است...؟