پابرهنه در این شعر قدم نزن
تمام کلماتش خردههای شیشه است
چند دقیقه قبل
از بیشمار اندوه آینهای
افتاد از خیال دستهام
شکست بسان غربتام....
((شیرکو بیکس))
آرام پیش می روند
پایان همهی راه هاگم شدن است.
و دردبه تماشای آن ها ایستاده است
و این زنجیرهی مویههای
مردمان من است
که از دل دشت می گذرد.
برگرد و نگاه کن
سوختن در شادمانی ما این است
شادمانی ما سوختن ماست!
((شیرکو بیکس))
افروختمت
من تاريكى را دوستتر داشتم.
خاموشت كردم
من روشنايى را دوستتر داشتم
به من نمىرسی تو
من
ميانِ افروختن و خاموش كردن و مرگِ خودم
ترديد و گمانىام كه مرزها نمىپذيرندم.
از کتابِ عاشق شدن در ساعت بيست و پنج
((شيركو بیكس))
ترجمه: فرياد شيرى
عشق تو بارانىست
که وقتی من تشنهام
و به او پناه مىبرم
یکباره بند مىآید
عشق تو بارانىست
که وقتی در خانهام و تشنه نیستم
یکباره شروع به باریدن مىکند
((شیرکو بیکس))
مترجم : فریاد شیرى
اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپاردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوشبو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش
قطره قطره
باران مينويسد : گل
نم به نم
دو ديده من مينويسد : تو
چه سال پر باران غريبي
چه اندوه دست و دل بازي
که اين گونه
سنگ به سنگ
سرم را ميشکند ، شکوفه ميکند
و برگ به برگ
سرانگشتان مردهام را ميتاسد ، سياه ميکند
و خود همچون گياهکي بي پناه
به باد سپرده ميشوم
تا در زمهرير ذهن تو زندگي کنم ، زاده شوم
کاش بی هیچ شرطی
برای آخرین بار
تو را در آغوش می کشیدم وُ
آنگاه جان می سپردم
بافندهای
تمام عمر
ترنج و ابریشم میبافت
گل میبافت
اما وقتی مرد
نه فرشی داشت
و نه کسی
که گلی بر گورش بگذارد.
تو یک روز نیستی
تمامِ سالی.
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی.
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه پوش وُ
شعرها هم نیست می شوند.
تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد؟!
زن، زن، زن، زن
خوب می دانم که ما ؛
هرگز سهم هم نخواهیم شد !
چونان ریل هایی که هرگز به یکدیگر نمی رسند !
دریغا که اگر بخواهیم اندکی سوی هم آییم ،
واگن دل هایمان واژگونه خواهد شد …
و آنگاه خواهی دید
چه نامه های عاشقانه ای
چه شیشه های عطر و
چه میعادگاه هایی که ویران می شود …
پابرهنه در این شعر قدم نزن
تمام کلماتش خردههای شیشه است
چند دقیقه قبل
از بیشمار اندوه آینهای
افتاد از خیال دستهام
شکست بسان غربتام….
با من بیامیز
ای دختر خاکستر و
ای سرزمینِ آفات
که از شرقِ سرت
شمع و بخورِ مرگم را میسوزانند،
که از شرق تنت
شعر و شراره و سرودم را
شکنجه میدهند
یەکترمان بینیەوە
بەڵام کەی؟!
ئەو وەختەی بەفرانبار لە قژتا و
زەردەپەڕ لە ڕووما و
پاییزێ لە لەشتا و
ئەنگۆرە لە چاوما
هاتبوون
یەکترمان بینیەوە
بەڵام ئاخ
هەر گوێمان بمایە و
یەکترمان نەدیبا!
یکدیگـر را دوباره دیدیم
ولی کی؟!
وقتی که زمستـان در گیسوانت و
غروبی در چهرەام و
خزانی در جسمـت و
غروبی در چشمانم
آشیـان کـرده بودند!!
یکدیگـر را دوباره دیدیم
ولی ای کاش
تنها صـدای هم را میشنیدیـم و
سیمـای هم را نمیدیدیـم…!
از ترانه های من اگر
گل را بگیرند
یک فصل خواهد مرد
اگر عشق را بگیرند
دو فصل خواهد مرد
و اگر نان را
سه فصل خواهد مرد
اما آزادی را
اگر از ترانههای من،
آزادی را بگیرند
سال، تمام سال خواهد مرد.
همیشه چشمانت
دو چشمهاند در خوابهایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نمنم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آنگاه که
درونم طلوع میکنی و میبینمت.
اِکولالیا در اینستاگرام
آن هنگام هم که میروی، نمیبینمت.
سایهی تنم میشوی و ابر خیالم
پا به پایم راه میافتی و
همراهم میشوی