آدمی است دیگر ؛
تمام داشتهها و نداشتههایش بند حوصلهاش است ..
حوصله که نداشته باشد ، حتی ممکن است از آدم بودن استعفا دهد ...
کسي نبود براي رفتنم گريه نکرد، کسي برايم دست تکان نداد. مي رفتم اما نمي دانم کجا. مگر موقع آمدنم مي دانستم کجا مي آيم؟ مگر برايم گفته بودند براي چه مي آيم؟ آمده بودم و حال بايد مي رفتم. مگر نه اينکه هر آمدني را رفتني است. سالها اينجا بودم، ديدنيها ديده بودم، شنيدنيها شنيده بودم، زندگيها کرده بودم و خيلي وقتها خيلي خسته شده بودم، بريده بودم، دلم خيلي وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختيار آمده بودم که به اختيار بروم؟
اينجا آخرين ايستگاه زندگيم بود، به انتظار ايستاده بودم با چمداني در کنارم. نگاه که مي کنم چقدر تنهايم، به تنهاي زماني که آمده بودم. گويي نوار زندگيم را بر روي دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانيه اي نکشيده است. اگر اين قدر کوتاه اينجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن مي خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابي ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دويده بودم، بارها زمين خورده بودم، بارها گريسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اينجا در آخرين ايستگاه به انتظار آخرين قطار ايستاده بودم.
صداي پيچيده
صداي پيچيده در فضا مي گويد تا آمدن قطار زمان اندکي مانده است. مي ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسي عجيب همراه خود دارند؟ مي ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نيست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بيگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس مي گريستم و حال زمان رفتنم باز هم مي ترسم. اما بايد بروم، دلم رفتن مي خواهد.
ديگر اينجا را نمي خواهم، ديگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوي ايستگاه منتظر من است. اين ايستگاه آخر، اين قطار آخر مرا به او مي رساند. از دوريش دردها کشيده ام، رنجها برده ام و تنها خودم ميزان اشتياقم را براي ديدارش مي دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنيها دارم. اين قطار مرا به او مي رساند. چمدانم را به دست مي گيرم، قطار نزديک است.
*๑Khatereh๑*
هیچوقت نمیفهمی منتظر بودن براکسی که دیگه برنمیگرده چقدر سخته...😞دلتنگی بخشی از رفتنه"
با همه دردی که میکشم سرجام
نشستم و نشستم و نشستم.😞👌