شیدا
۱۰ پست
۵۶ دنبال‌کننده
۴,۳۵۸ امتیاز
زن
ايران، تهران

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
تابستونا که می شد
بابا حسن و ننه گل اندام بساط شام رو
توی حیاط بر پا میکردن
آخ نمیدونید چه صفایی داشت
وقتی بابا حسن با آبپاش مسی، حیاط رو آ‌پاشی میکرد
بوی خاک حیاط رو‌‌ پر میکرد 😍
دمپختکای ننه گل اندام زبون زد درو همسایه و فامیل بود
بابا حسن عادت داشت هر شب که میخاستیم شام بخوریم
به ننه گل اندام میگفت یه بشقابم بکش برای بی بی زبیده
بی بی یه پیر زن تنها بود …
بابا حسن می گفت این پیرزن پر از برکته…
سی سالی هست که نه دیگه بابا حسن هست نه ننه گل اندام
نه بی بی زبیده نه دمپختکای ننه گل اندام
و نه اون خونه و نه اون حیاط …
من چه دلتنگم برای کودکی …
برای تمام دلخوشی های کودکانه …
مشاهده ۲۰ دیدگاه ارسالی ...
بازنشر کرده است.
زیر آسمان سوئد...

خیلی خوشگل نبود
یه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ می خندید...
انقد قشنگ می خندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم...
چند سالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا! همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت ميخواد با من حرف بزنه!
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه حرف زدن ها در کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شد
هر بار سر یه چیزی ناراحت می کرديم همو؛
همه کارم کرد واسه موندنش ها!
اما دوتامون دیگه رویاهای جدید تو سرمون داشتيم؛
و از نظر هم شده بوديم سد راه تک تکشون .
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشت و رفت.
بعد از يك ماه هم گذاشتم و از ايران رفتم
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک يه دختره شبيه به اون رو دیدم.
برعکس گذشته که من هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛انگار خیلی عوض شده بودم...
پیر شده بودم یه ذره هم آروم تر.
مشاهده ۳۷ دیدگاه ارسالی ...
  • شیدا

    با همون تیپ و قیافه!

    نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم، ولی انگار بوی عطر اونو حس میکردم. نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…

    گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش اون شکلی كه اون ميخنديد نبود...

    چشاشم هم مثل اون مهربون بود اما برق اون چشم رو نداشت.

    همین طوری زل زده بودم به صورتش؛

    یه تيكه از موهاي بلوندش رو ريخته بود رو صورتش،

    داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد...

     

    میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت... 

    اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمی داد.

    یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا وبلاگ نويس که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق حرف زدن با همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن

    اما...

    الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش يا شايدم همسرش،عدسی می خوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر می کنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.

    می دونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!

    سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره.

     خیلی دیر…

و ۲ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
این‌می‌تونست من باشم
خونه‌ی مامان فاطمه تو اون اتاقش که بخاری داشت
و همیشه بهش میچسبیدم،
زنگ می‌زدم‌ بهش که دارم‌ میام اونجا، نرسیده مطمئن بودم‌ چای اش دم‌کشیده بود، بعد اینکه کلی باهم حرف میزدیم می‌گفتم من برم کنار بخاری یکم‌ کتاب بخونم....
دیگه حرفی نمیزد، فقط هی می‌رفت و میومد،
یه بار به بهونه کِرِم زدن، یه بار دستشویی رفتن،
یه بار لباس پیدا کردن...
حرف نمی زدا، فقط میومد که باشه....
بعد چایی که می‌ریخت دیگه میومد می‌نشست کنارت، ازون موقع چای خوردن برام آداب داره، یاد گرفتم موقع چای خوردن دیگه همه کارا تعطیله،
فقط باید به هم‌ نشینت توجه کنی....
بعد چای‌ ، به سختی و دولا از زمین بلند می‌شد که بره به کاراش برسه، می‌گفت بشین توام کتابتو بخون..
من دوباره کتابو از زمین برمی‌داشتم به جای کتاب خوندن به مهربونیش فکر می‌کردم،
به اینکه چجوری قدرشو بدونم که نمیره
که از دستش ندم....
کتاب تو دستم ولی چشمام گرم خواب شده...
از خواب که بیدار میشم می‌فهمم نه مامان فاطمه دیگه هست، نه خونه اش و نه بخاری...
من خیلی وقته اونو از دست دادم.....
بازنشر کرده است.
ننه گل اندام بعد فوت باباحسن تمامش، بغض شده بود
و صدای سکوت اختیار کرد.
عادتش شده بود هر صبح بنشیند
کنار پنجره و زل بزند به گلدان های باباحسن در حیاط.
هر صبح از گوشه ی لحاف زیر نظر داشتمش
و او خیال می کرد در خواب عمیق سیالم.
یک قاب دستمال دست می گرفت
و با خودش می گفت: امان از باران بهاری،
پنجره پشت لک قطره های باران گم شده...
و می افتاد به جان پنجره ها.
حواسش نبود که چشمانش پشت اشک های فرونریخته اش گم شده نه پنجره ها.
بعد هم پشت دستش را می گذاشت روی لبهایش
که مبادا صدای گریه اش سکوت خانه ی محاصره شده در محنت را بشکند.
امان از دلتنگی ننه گل اندام، امان...
و ۲ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
سال‌ها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر می‌رفتم مدرسه دنبالش.
توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد می‌شدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایه‌ی چوبی‌اش جلوی در.
درست همان لحظه که از جلویش رد می‌شدیم پیرمرد کمی خودش را جلو می‌کشید و رو به دخترم می‌گفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه می‌رفت.
این بازیِ هر روزه بود، بازی‌ای که اوایل دخترم را از جا می‌پراند اما کم‌کم عادت کرد و انگار معتادش شد.
سرگرمیِ دونفره‌شان بود؛ کمی‌ مانده به درِ خانه‌ی پیرمرد، این‌یکی منتظر پخ‌شنیدن بود و آن‌یکی آماده‌ی پخ‌گفتن.
با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بی‌هیچ حرفی، خلاصه در "پخ" و "خنده".
یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی‌ یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جوابِ پخ نخندید. دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت.
پیرمرد اما جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازی‌اش زده باشد زیر قواعد بازی.
عذرخواهانه لبخند زدم، ندید.

فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی،
  • شیدا

    سر جای همیشگی نبود‌. چهارپایه‌ی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
    نگران شدیم، نکند...
    در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.

    دخترم بغض داشت. آن روز آخر خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
    از آن‌ شب دعای قبل از خوابش، برگشتن پیرمرد بود.
    دیگر خبری از پخ و خنده نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را می‌آمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد می‌شدیم.
    یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب خورده و حافظه‌اش مخدوش شده... گفتند بچه‌هایش را خوب به جا نمی‌آورد...

    یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دست‌ها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل...

    دخترم قدمهایش را تند کرد.
    جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت
    خیره بودیم به دهانش برای یه پخ،یک پخ کوتاه و محکم که بگوید بخندیدم و خیالمان راحت شود

  • شیدا

    نگفت،با چشمهایی خالی و بی روح نگاهمان کرد،ما را نشناخته بود
    دخترم رفت جلو و ایستاد روبرویش و پخ کرد...پیرمرد اول فقط نگاه کرد
    یکدفعه چشمهایش برق زد،خندید،طوری خندید که یعنی آهان
    انگار جایی از خاطرات ازدست رفته ام هستی
    انگار نخ نامرئی از جایی از گذشته از جایی قبل از دور شدن از دنیای قدیم امده و او را وصل کرد به زندگی به دنیای نشاط آور پخ/خنده

دیدگاه غیرفعال شده است.
و ۱ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
هرخانه ای
حال و هوای خاص
خودش را دارد

بعضی از خانه ها
همین که وارد میشوی
عجیب آرامت می کنند
انگار که جادویت کرده باشند

بعضی از خانه ها رسم شان است
صبح های جمعه افتاب نزده
تاسرکوچه را آب وجارو میکنند

بعضی از خانه ها ...
هیچ وقت دلتنگی ندارند

بعضی از خانه ها صبح های زود
بوی چای تازه دم ونان برشته می دهند
وظهر ها بوی پیاز داغ ونعنا
وغروب ها بوی هل و دارچین...

بعضی خانه ها
انگار مٵمن نورند
بعضی از خانه ها
آبروی یک محله اند ...

راستی چرا
توی قیمت خانه ها
این چیزها حساب نمیشود ؟؟....
و ۴ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
پیرزن تنهایی بود بی بی زهرا
یخچال نداشت
شاید پول نداشت یا شاید احساس نیاز نمی کرد
آن وقت ها کسی زیاد گوشت و آذوقه تو یخچال نمی گذاشت. اگر پول داشتند روزانه می خریدند غذایی می پختند و خلاص
بی بی مثل خیلی ها برای آب خنک کوزه داشت اما آب یخ خیلی دوست می داشت.
به قول خودش: جگرش حال میومد با آب یخ.
دم غروب راه می اُفتاد می آمد خانه ما و موقع رفتن یک قالب بزرگ یخ می گرفت و می رفت
حواسمان نبود اما این یخ گرفتن ها بهانه ای بود برای درآمدن از بی کسی،برای شب نشینی و کوتاه کردن شبهای تنهایی.
توی جایخی یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش کاسه بی بی زهرا بود.
درِ خانه اگر باز بود بی در زدن می آمد تو و اگر سر شام بودیم فورا یک بشقاب هم می آوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شال گردن و جوراب پشمی می بافت و باهاش که حرف می زد توی هر جمله یک ننه می گفت. ..
یک شبِ تابستان ، مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ بی بی زهرا، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه ی فامیل که از ورود یکباره یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.

لینک
  • شیدا

    ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت،
    بیشتر جیغ زد.
    بچه را آرام کردیم و فورا کاسه یخ بی بی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می انداخت توی زنبیل بی بی آرام گفت:
    ننه! از این به بعد دَر بزن.......!
    ننه، مکث کرد.
    به بابا نگاه کرد؛
    به ما نگاه کرد و بعد بی حرف رفت.
    و بعد از آن، دیگر بی بی زهرا پیِ یخ نیامد.
    کاسه اش ماند توی جایخی و روی یَخِش، یک لایه برفک نشست.
    یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه ی ننه.
    در را باز کرد.
    به بابا نگاه کرد.
    گفت: دیگه آبِ یخ نمی خورم، ننه!
    آب تو کوزه هم خوبه..
    نگاهش به بابا غریبه شده بود.
    شبیه مادری شده بود که بچه هایش بی هوا بُرده باشندَش خانه سالمندان.
    او توی خانه ی ما کاسه داشت،
    بشقاب داشت
    و یک پسر.
    یک درِ آهنی
    یک در نزدن
    و حالا حرفِ پدر، ننه را پرت کرده بود به دنیای تنهاییش و فهمیده بود که این پسر برای او پسر نمی شود.

  • شیدا

    بی بی یک روزِ داغ تابستان مُرد.
    توی تشییع جنازه اَش کاسه ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمُرده اَشک ریخت و مُدام آب یخ خورد.

    یادمان باشد یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،.
    کولاک می کند گاهی.
    کاسه یخ بهانه عشق و مهربانی بود
    خدا می داندکه کاسه یخ هر کدام از ما کِی؟ کجا؟
    در یخچالِ دلِ چه کَسانی هزار بار
    برفک گرفت و شکست و پَرت شد و دیده نشد.😔
    یا بگذاریم آدم ها آب کوزه شان را بخورند یا اگر آب یخی بهشان دادیم دیگر ازشان دریغ نکنیم😔👌

دیدگاه غیرفعال شده است.
و ۱ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
بچه که بودم سر کوچه‌مون یه دکه بود،به صاحبش میگفتن آقا سید ...
آقا سید فقط هله هوله می‌فروخت،
من عاشق لواشکاش بودم
زنش درست می‌کرد،خوشمزه،ترش،مُفت،دونه‌ای یه تومن!
از اون لواشکای کثیف که وقتی مزه‌ش میرفت زیر زبون آدم دیگه نمیشد ازش دل کند ...
هر روز ده بیست تا لواشک می‌خریدم
هر کدومش اندازه‌ی کف دست یه بچه‌ی پنج ساله بود!
میرفتم خونه و لواشکام رو میشمردم
نمیدونید چه کیفی می‌داد
بعد شروع میکردم به لواشک خوردن!
همه رو میخوردم به جز آخری ...
آخری رو نگه میداشتم
نمی‌خواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم ...
اذییت میشدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه!
فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه،ترش،مُفت،میخریدم اون لواشک قبلی رو میخوردم
چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه،تموم نمیشه!
یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته ...
نمی‌دونید چقدر گریه کردم
درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش، لواشکاش،لواشکاش ...
یه هفته‌ای دکه تعطیل بود
بیشتر شاید ده روز
تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه می‌داشتم ...
یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا‌ چیزی که دوست دارم صفر نشه،تموم نشه ...
مشاهده ۳۵ دیدگاه ارسالی ...
  • شیدا

    هر روز میرفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه
    بالاخره اومد ...
    سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟
    شروع کرد شمردن
    منم شمردم
    گفت:چهارده تا
    دروغ میگفت پونزده تا بود
    بهش گفتم:پونزده‌تاست
    یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت:حالا چهارده‌تاست!
    پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه،ترش،مُفت رو خریدم ...
    آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت ...
    انگار اونم‌ تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه ...

بازنشر کرده است.
مگه ما از زندگی چی میخواستیم!؟
یه خونه خشتی
با پنجره های چوبی رو به خونه یار
یه حیاط با درخت های کاج سر به فلک کشیده
با حوض آبی
در چوبی کلون دار
یه حیاط آبپاشی شده
با بوی خاک
هندونه توی حوض آبی
صدای آقا جون بپیچه تو خونه
و ننه گل اندام با چای زغالی بیاد
به استقبال مهمون ها
آی
زندگی ، ما فقط همین زندگی رو میخایم …
و ۱ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
یادش بخیر مامان زودتر از بقیه بیدار میشد و غذا رو داغ می‌کرد
یه سفره کوچیکم مینداخت وسط آشپزخونه هممون دورش جمع میشدیم
بابا هم رادیو‌رو‌روشن‌می‌کرد …
اون وقتا مث حالا نبود زمستونش مث تابستون باشه هوا خیلی سرد بود و برف میومد دستشوییا هم ته حیاط بود
سحرا که بیدار میشدیم کف حیاط پر برف بود
دمپایی پلاستیکی‌‌های یخ زده رو‌می‌پوشیدیم و بدو بدو‌میرفتیم دستشویی دست و صورتمونو میشستیم، صورتمون از سرما یخ میزد
بعد میومدیم مینشستیم کنار بخاری نفتی تا یخمون وا شه
موقع سحری خوردن تا اذان میدادن مامان هول هولی میگفت بخورید تا آخر اذان وقت هست
همش میترسید گرسنه روزه بگیریم
یادتون‌میاد چقدر با ذوق و‌شوق روزه کله گنجشکی می‌گرفتیم؟
سریال آقا ماشالا رو یادتون میاد؟
چه روزایی داشتیم هعععی یادش بخیر…

الان که دارم این متنو می‌نویسم چشام پر از اشک شده و با تمام وجودم دلم اون روزا رو‌می‌خواد…🥲