با همون تیپ و قیافه!
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم، ولی انگار بوی عطر اونو حس میکردم. نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم…
گاهی وقتا لبخند می زدا اما خنده هاش اون شکلی كه اون ميخنديد نبود...
چشاشم هم مثل اون مهربون بود اما برق اون چشم رو نداشت.
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛
یه تيكه از موهاي بلوندش رو ريخته بود رو صورتش،
داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل می داد...
میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت...
اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمی داد.
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا وبلاگ نويس که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق حرف زدن با همدیگه همه کوچه ها و خیابونای شهر و قدم می زدن، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن
اما...
الان ساعت ۱۰ شبه و اون احتمالا داره کنار خانوادش يا شايدم همسرش،عدسی می خوره. منم همچنان روی صندلی پارک نشستم و به اون سالها فکر می کنم؛ اما نه مثل اون خانواده ای دارم و نه کسی که حتی توی خونه منتظرم باشه.
می دونی یه چیزایی هست که آدم سال ها بعد می فهمه!
سال ها بعدی که دیگه خیلی دیره.
خیلی دیر…
سر جای همیشگی نبود. چهارپایهی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود.
نگران شدیم، نکند...
در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است.
دخترم بغض داشت. آن روز آخر خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود.
از آن شب دعای قبل از خوابش، برگشتن پیرمرد بود.
دیگر خبری از پخ و خنده نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را میآمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد میشدیم.
یکی دو بار دیگر، جویای حال پیرمرد شدیم. گفتند مغزش آسیب خورده و حافظهاش مخدوش شده... گفتند بچههایش را خوب به جا نمیآورد...
یک روز، توی راه برگشت، از سرِ کوچه که پیچیدیم، دیدیمش، نشسته روی چهارپایه، ساعد دستها تکیه روی واکر، لاغرتر و موسفیدتر از قبل...
دخترم قدمهایش را تند کرد.
جلویش که رسیدیم نگاهمان کرد، اما چیزی نگفت
خیره بودیم به دهانش برای یه پخ،یک پخ کوتاه و محکم که بگوید بخندیدم و خیالمان راحت شود
نگفت،با چشمهایی خالی و بی روح نگاهمان کرد،ما را نشناخته بود
دخترم رفت جلو و ایستاد روبرویش و پخ کرد...پیرمرد اول فقط نگاه کرد
یکدفعه چشمهایش برق زد،خندید،طوری خندید که یعنی آهان
انگار جایی از خاطرات ازدست رفته ام هستی
انگار نخ نامرئی از جایی از گذشته از جایی قبل از دور شدن از دنیای قدیم امده و او را وصل کرد به زندگی به دنیای نشاط آور پخ/خنده
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت،
بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و فورا کاسه یخ بی بی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می انداخت توی زنبیل بی بی آرام گفت:
ننه! از این به بعد دَر بزن.......!
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛
به ما نگاه کرد و بعد بی حرف رفت.
و بعد از آن، دیگر بی بی زهرا پیِ یخ نیامد.
کاسه اش ماند توی جایخی و روی یَخِش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه ی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: دیگه آبِ یخ نمی خورم، ننه!
آب تو کوزه هم خوبه..
نگاهش به بابا غریبه شده بود.
شبیه مادری شده بود که بچه هایش بی هوا بُرده باشندَش خانه سالمندان.
او توی خانه ی ما کاسه داشت،
بشقاب داشت
و یک پسر.
یک درِ آهنی
یک در نزدن
و حالا حرفِ پدر، ننه را پرت کرده بود به دنیای تنهاییش و فهمیده بود که این پسر برای او پسر نمی شود.
بی بی یک روزِ داغ تابستان مُرد.
توی تشییع جنازه اَش کاسه ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمُرده اَشک ریخت و مُدام آب یخ خورد.
یادمان باشد یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،.
کولاک می کند گاهی.
کاسه یخ بهانه عشق و مهربانی بود
خدا می داندکه کاسه یخ هر کدام از ما کِی؟ کجا؟
در یخچالِ دلِ چه کَسانی هزار بار
برفک گرفت و شکست و پَرت شد و دیده نشد.😔
یا بگذاریم آدم ها آب کوزه شان را بخورند یا اگر آب یخی بهشان دادیم دیگر ازشان دریغ نکنیم😔👌
هر روز میرفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه
بالاخره اومد ...
سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟
شروع کرد شمردن
منم شمردم
گفت:چهارده تا
دروغ میگفت پونزده تا بود
بهش گفتم:پونزدهتاست
یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت:حالا چهاردهتاست!
پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه،ترش،مُفت رو خریدم ...
آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت ...
انگار اونم تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه ...
شیدا
حضور شما عالی دوست خوبم
mohsen
حضور شما عالی دوست خوبم
برقرار باشی و مانا مهربان دوست