تو تاثیری بر قلب من نگذاشتی
جای خالیات به مغزم فشار میآورد
استخوانهایم را پودر میکند
زیستنم را بیجواب میگذارد
نور را از چشمهای پابندم میگیرد
تپشهای قلب من منظم است
جای خالیات مغزم را منفجر میکند...
موسیقی برای من چیزی است شبیه دریا
بر من چیره میشود، مجذوبم میکند، شیفتهام میکند. حتی در عین حال ترس در دلم مینشاند. از بی حدیاش واهمه دارم...!
بعد از پروانه شدن
باید رفت
که اگر عاشق باشی و بمانی،
میسوزی...
سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفتهی من انداختی
بعد
پرسیدی: "مزاحمتان که نشدم؟"
خندیدم، "نه! اصلا"...
خودم را در آغوش میکشم
پر بوسه و بغل دار
به نیتِ داشتنت ...
صندلی
ادامهی درخت است
سیگار
ادامهی مزرعهی تنباکو
و مرگ
ادامهی زندگی
به من بگو
تنهایی ادامهی چه چیزیست
جز تنهایی!
کاش یک صبح
هوای مرا
دلت بهانه کند ...
شبی که بهشت بازوانت را ندارم
کاکتوسها را بغل میگیرم
و برایشان
از تفاوت آغوش با آغوش میگویم ...
در خیالی
که خیالِ تو در آغوشِ من است
سر به زیر بال و پر میکشم از
دلتنگی...
هر چیزی سر جایش زیبایی خودش را دارد
مثلاً
گل درون گلدان
گلدان روی ایوان
مادربزرگ کنار سماورش
پدربزرگ روی صندلی
لبخند رو لبان تو
و تـو
در آغوش من...
نرسد روزی که
وراجی های اوقاتِ عشق
سکوت شود...
با هم که باشيم سه تاييم
من، تو و بوسه
بی هم چهار تاييم
تو با تنهايی
من با رنج ...
حالم
به مویِ سرِ تو میماند
آشفته
مست و گیج
چه میدانم
به شانهی حوصله نمیآید ...
در نور شمع، زن تری
در آفتاب صبح که چشم باز میکنی
فرشته تر
و من بین این دو زیبایی با شکوه
عاشقانه آونگ شدهام.