ننه گل اندام بعد فوت باباحسن تمامش، بغض شده بود
و صدای سکوت اختیار کرد.
عادتش شده بود هر صبح بنشیند
کنار پنجره و زل بزند به گلدان های باباحسن در حیاط.
هر صبح از گوشه ی لحاف زیر نظر داشتمش
و او خیال می کرد در خواب عمیق سیالم.
یک قاب دستمال دست می گرفت
و با خودش می گفت: امان از باران بهاری،
پنجره پشت لک قطره های باران گم شده...
و می افتاد به جان پنجره ها.
حواسش نبود که چشمانش پشت اشک های فرونریخته اش گم شده نه پنجره ها.
بعد هم پشت دستش را می گذاشت روی لبهایش
که مبادا صدای گریه اش سکوت خانه ی محاصره شده در محنت را بشکند.
امان از دلتنگی ننه گل اندام، امان...