بچه که بودم سر کوچه‌مون یه دکه بود،به صاحبش میگفتن آقا سید ...
آقا سید فقط هله هوله می‌فروخت،
من عاشق لواشکاش بودم
زنش درست می‌کرد،خوشمزه،ترش،مُفت،دونه‌ای یه تومن!
از اون لواشکای کثیف که وقتی مزه‌ش میرفت زیر زبون آدم دیگه نمیشد ازش دل کند ...
هر روز ده بیست تا لواشک می‌خریدم
هر کدومش اندازه‌ی کف دست یه بچه‌ی پنج ساله بود!
میرفتم خونه و لواشکام رو میشمردم
نمیدونید چه کیفی می‌داد
بعد شروع میکردم به لواشک خوردن!
همه رو میخوردم به جز آخری ...
آخری رو نگه میداشتم
نمی‌خواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم ...
اذییت میشدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه!
فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه،ترش،مُفت،میخریدم اون لواشک قبلی رو میخوردم
چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه،تموم نمیشه!
یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته ...
نمی‌دونید چقدر گریه کردم
درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش، لواشکاش،لواشکاش ...
یه هفته‌ای دکه تعطیل بود
بیشتر شاید ده روز
تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه می‌داشتم ...
یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا‌ چیزی که دوست دارم صفر نشه،تموم نشه ...