یادش بخیر مامان زودتر از بقیه بیدار میشد و غذا رو داغ می‌کرد
یه سفره کوچیکم مینداخت وسط آشپزخونه هممون دورش جمع میشدیم
بابا هم رادیو‌رو‌روشن‌می‌کرد …
اون وقتا مث حالا نبود زمستونش مث تابستون باشه هوا خیلی سرد بود و برف میومد دستشوییا هم ته حیاط بود
سحرا که بیدار میشدیم کف حیاط پر برف بود
دمپایی پلاستیکی‌‌های یخ زده رو‌می‌پوشیدیم و بدو بدو‌میرفتیم دستشویی دست و صورتمونو میشستیم، صورتمون از سرما یخ میزد
بعد میومدیم مینشستیم کنار بخاری نفتی تا یخمون وا شه
موقع سحری خوردن تا اذان میدادن مامان هول هولی میگفت بخورید تا آخر اذان وقت هست
همش میترسید گرسنه روزه بگیریم
یادتون‌میاد چقدر با ذوق و‌شوق روزه کله گنجشکی می‌گرفتیم؟
سریال آقا ماشالا رو یادتون میاد؟
چه روزایی داشتیم هعععی یادش بخیر…

الان که دارم این متنو می‌نویسم چشام پر از اشک شده و با تمام وجودم دلم اون روزا رو‌می‌خواد…🥲