این‌می‌تونست من باشم
خونه‌ی مامان فاطمه تو اون اتاقش که بخاری داشت
و همیشه بهش میچسبیدم،
زنگ می‌زدم‌ بهش که دارم‌ میام اونجا، نرسیده مطمئن بودم‌ چای اش دم‌کشیده بود، بعد اینکه کلی باهم حرف میزدیم می‌گفتم من برم کنار بخاری یکم‌ کتاب بخونم....
دیگه حرفی نمیزد، فقط هی می‌رفت و میومد،
یه بار به بهونه کِرِم زدن، یه بار دستشویی رفتن،
یه بار لباس پیدا کردن...
حرف نمی زدا، فقط میومد که باشه....
بعد چایی که می‌ریخت دیگه میومد می‌نشست کنارت، ازون موقع چای خوردن برام آداب داره، یاد گرفتم موقع چای خوردن دیگه همه کارا تعطیله،
فقط باید به هم‌ نشینت توجه کنی....
بعد چای‌ ، به سختی و دولا از زمین بلند می‌شد که بره به کاراش برسه، می‌گفت بشین توام کتابتو بخون..
من دوباره کتابو از زمین برمی‌داشتم به جای کتاب خوندن به مهربونیش فکر می‌کردم،
به اینکه چجوری قدرشو بدونم که نمیره
که از دستش ندم....
کتاب تو دستم ولی چشمام گرم خواب شده...
از خواب که بیدار میشم می‌فهمم نه مامان فاطمه دیگه هست، نه خونه اش و نه بخاری...
من خیلی وقته اونو از دست دادم.....