تابستونا که می شد
بابا حسن و ننه گل اندام بساط شام رو
توی حیاط بر پا میکردن
آخ نمیدونید چه صفایی داشت
وقتی بابا حسن با آبپاش مسی، حیاط رو آ‌پاشی میکرد
بوی خاک حیاط رو‌‌ پر میکرد 😍
دمپختکای ننه گل اندام زبون زد درو همسایه و فامیل بود
بابا حسن عادت داشت هر شب که میخاستیم شام بخوریم
به ننه گل اندام میگفت یه بشقابم بکش برای بی بی زبیده
بی بی یه پیر زن تنها بود …
بابا حسن می گفت این پیرزن پر از برکته…
سی سالی هست که نه دیگه بابا حسن هست نه ننه گل اندام
نه بی بی زبیده نه دمپختکای ننه گل اندام
و نه اون خونه و نه اون حیاط …
من چه دلتنگم برای کودکی …
برای تمام دلخوشی های کودکانه …