روزی، در پستوی اتاقِ پدربزرگم، ورقی فرسوده یافتم، به خط پدربزرگم. کوچک بودم، به سختی نوشته را خواندم. امّا هیچ معنائی فهم نکردم. مگر روزی که، زخمِ جهل را، در جانِ خویش دانستم.
پدربزرگم نوشته بود: تا زمانیکه باغِ وجود خود را، مأوای درازگوشان کردهای، پرندە جانت، شعور هیچ پروازی را، فهم نخواهد کرد.
کندن پلاستیکای صندلی ماشین نو با اولین تصادف رابطهی مستقیم دارن!
جوری که طرف تا اولین تصادفشو نکنه دلش نمیاد پلاستیکارو بِکَنه، حتما باید ماشین یه دور بیاد پایین، بعد..😂😂
.
یک دوگانگی یا تضاد در وجودِ ما هست که ما را، هم به سوی دیگران میکشاند، چون نیازمندشان هستیم، و هم ما را پس میراند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و میخواهیم به حال خودمان باشیم.
ایمانوئل کانت با تعبیر زیبای "معاشرت طلبی غیر اجتماعی"، این نکته را به خوبی بیان کرده است. بسیار عجیب است که از یک پدیده واحد چنین وصفهای پر تضادی به دست داده میشود. لرد بایرون: "تنهایی، حالی است که در آن کمتر از همیشه تنها هستیم." جان میلتون در بهشت گمشده مینویسد: "تنهایی گاهی بهترین جمع است." و باتلر آدمِ افسرده را شخصی توصیف میکند که به بدترین جمع جهان پرتاب شده است: "جمع خودش با خودش"
شهریور
وا نمره خودت یه کاریش کن)
پریا (یک فنجان چای داغ)
)