زیر آسمان سوئد...

خیلی خوشگل نبود
یه صورت معمولی داشت، با چشمای معمولی و مهربون.
اما؛
اما قشنگ می خندید...
انقد قشنگ می خندید که آدم احساس می کرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده!
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم...
چند سالی هم بودیم با هم.
دروغ چرا! همه چی هم خوب بود.
دوسم داشت؛ دوسش داشتم.
اما انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش می رسه یادش میره که چقد آرزوهای کوچیک هم داشته!
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمی گشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت ميخواد با من حرف بزنه!
اون موقع ها آرزوم همین چند لحظه حرف زدن ها در کنارش بود.
یه مدت که گذشت الکی بهانه گیر شد
هر بار سر یه چیزی ناراحت می کرديم همو؛
همه کارم کرد واسه موندنش ها!
اما دوتامون دیگه رویاهای جدید تو سرمون داشتيم؛
و از نظر هم شده بوديم سد راه تک تکشون .
واسه همین یه روز بی دلیل گذاشت و رفت.
بعد از يك ماه هم گذاشتم و از ايران رفتم
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارک يه دختره شبيه به اون رو دیدم.
برعکس گذشته که من هر دفعه یه چیز می گفتم و هر روز یه رنگ عوض می کردم؛انگار خیلی عوض شده بودم...
پیر شده بودم یه ذره هم آروم تر.