یه روزی همه چیز از بین میره
من ، تو ، عکس ها ، حرف ها
کارها ، قول ها ، قرارها
و تنها چیزی که میمونه خاطره ست
ما نمیمونیم اما خاطره مون میمونه
از خودمون خاطره خوب بجا بذاریم ...
کوک کرده ام
چشمانم را
به ساعت آمدنت؛
نمی آیی،
نمی آیی و خواب می مانم!
خسته از تمام شب هایی
که از درد دوری ات
بی خواب می مانند؛
تمام قصه هایت را
وداع می گویم.
تک تک لحظه هایی را
که از حسرت حضورت سرشارند
تیر باران می کنم
و در بی کسی های خودم
با خیالی آسوده
غلت می زنم...!
همه ى ما یک عذرخواهى به احساس خود بدهکاریم...
زمانى که براى نگه داشتن آدمهاى اشتباه پافشارى کردیم!
آن زمان که دروغ شنیدیم و سکوت کردیم
جایى که باید میرفتیم اما ایستادیم!
چیزهایى که دیدیم و ندیده انگاشتیم!
از هیچ و پوچ رویا ساختیم و ذوق کردیم!
براى فرار از حقیقت لج کردیم و لج کردیم و لج کردیم..
خاموش کن فانوس وابستگىت را.. گاهى چه اصرار بیهوده ایست اثبات دوست داشتنمان به آدمها! معرفتهاى بیجایمان.. مهربانى هاى الکى مان..
بها دادن هاى بیش از حدمان.. تلاشهاى بى مورد براى حفظ رابطه هامان..!
کاش میدانستی
یک زن از لحظهای که
"دوستت دارم" میگوید
از لحظهای که بوسیده میشود
از لحظهای که به آغوش کشیده میشود،
دیگر خودش نیست
میشود تـو
میشود با هم بودن
آن لحظه که ترکش میکنی
دو نیم اَش میکنی
و یک نیمه اَش را با خود میبری
نگو زمان همه چیز را حل میکند
که زمان، تنها، کُند میکند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش
نگو فراموش کن
که او یک چشمش همیشه باقی میماند به نیمه رفته دیگرش ...
سلام بر تو اى ابا عبداللّه و بر روانهائى که فرود آمدند به آستانت ، بر تو از جانب من سلام خدا باد همیشه تا من زنده ام و برپا است شب و روز و قرار ندهد این زیارت را خداوند آخرین بار زیارت من از شما
یہ عُمر سُکوتــ کردیم
یہ عُمر بُغضامونو قُورت دادیم
یہ عُمر با هَمہ سَختیامون کِنار اُومَدیم
یہ عُمر دِلِمونو اَلکے خوش کردیــم
یہ عُمر دَردامــــــونو نِوشتیــم
هیچے عوَض نَشــد هیــچے
دِلم میخــٰاد بِرم یِجایے کہ
تَمام این سُکوتــ ها رو
اَز تَہ دِل فَریاد بِزنَ
آرزو
گفت چرا می خوای باهام بمونی وقتی می دونی موندنی نیستم؟ گفتم دیدی آدم میره نزدیک یه باغ گل، دلش می خواد همشو یکجا بچینه ببره خونهاش؟ نمی تونه! پس همون مدتی که وقت داره تا غروب می شینه و تماشا می کنه. منم می شینم و تماشا می کنم و بعد میرم کل عمرم حسرت این رو نمی خورم که توی خونه ی وامونده م باغ گل ندارم، عوضش باغی دیدم که وسعت نداشت، ته نداشت، کم و کسر اگه داشت، یکتا بود. لبخند زد و رفت. فکر کنم توی خونهش یه باغ گل داشت که رفت. فکر کنم دلش سیر بود که رفت. من موندم یکه با نیم ثانیه ای که در باغ دلگشا باز شد و دیدمش. دندون گیر نبود، ولی دلگشا بود. چی میمونه واسه آدم جز دلش؟ همین دله که نذاشته ریشه هامونو بکنیم و ببریم. همین دله که خرابمون کرده و یه کلنگی مدرن با دیوارهای بلند ساخته. همین دله که بی باغ و برگیمون رو گذاشته کمِ آوازمون!
پ-ن:
آرزو جانم❤
به وسعت قلب کوچکم
دوستت دارم ، شاید کم باشد
اما قلب هر کس، تمام زندگی اوست
حال دلت خوش دختر قشنگم
Malih
زیبااااااااااا
Marziye67