همین که گوشهی یک باغ کوچک، اتاقی رو به آفتاب داشته باشم، برایم کافیست. من با کتابها و موسیقیام، من با همین پنجرهی سادهی رو به آفتاب، خوشبختترینم …
در سایهی یک نگاه، گاهی میتوان دمی آسود. در جاری یک صدا، میتوان غرق در بودن بود. در حجم بودنِ عشق، گاهی میتوان هیچ شد. در اوجِ آسمان مهر، میتوان از هزاران قله گذشت. میتوان در هجوم تمام هستها، نیست شد، و در برابر تمام نبودنها، به یک بودن بالید …
گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است، که چشم هرگز رهایش نمیکند. گاهی یک رفاقت در اوج دوری آنقدر ماندگار است، که زمان حریفش نمیشود. و گاهی یک نفر برایت آنقدر عزیز است، که قلبت رهایش نمیکند، حتی اگر دیگر در کنارت نباشد …
از تمام خودم، گونههایم را بیشتر دوست دارم، که طعم بوسههای تو را چشید، و قلبم را، که برای چشمهای تو تپید. باقی عمر من، همه بیهوده بود …
وقتی نگاهی آدمی را به رویا میبرد، و لبخندی به او امید میدهد، وقتی آسمانی از قلبی، و زمینی از آغوشی برای آدمی فراهم میشود، یعنی آفتاب راهی به خانهاش یافته. انسان چه میخواهد جز آسمان و امید و آفتاب و رویا، و زمینی امن برای استواری قدمهایش؟ دیگر غمی نمیماند …
هنوز خورشید لبخند میزند، آسمان در آغوش میگیرد، زمین میرویاند، و درختان شکوفه میزنند. هنوز هم نوزادان متولد میشوند، شمعدانیها گُل میدهند، ماه میتابد، ستاره چشمک میزند، جیرجیرک آواز میخواند، پروانه پرواز میکند، درختان میوه میدهند، چشمهها میجوشند، و امید، هر صبح در زیر پوست سرد زمین، به جریان میافتد. امید زیباست، عشق زیباست، طلوع زیباست، شکفتن زیباست، و زندگی، زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست …
از مرهم یکدیگر،
تا زخمی هم بودن
راهیست که بیمقصد،
با عشق سفر کردیم …
دلم سفری طولانی میخواهد، حتی با مقصدی نامعلوم. دلم آغاز میخواهد، مثل شروع یک عشق، همانقدر خالص، و همانقدر ناب. سفری که جادهای زیبا دارد، دلچسبتر از مقصدیست که معلوم نیست به کجا ختم میشود. فقط باید همسفرت آنی باشد، که با دلت بسیار آشناست …
چیزهایی رو همیشه نمیشه گفت؛
نمیشه گفت: "دلم تنگ شده، باهام حرف می زنی...؟"
نمیشه گفت:"غمگینم، ناامیدم، آرومم می کنی...؟"
نمیشه گفت:"دلم تنگه، بغلم می کنی...؟
نیاز دارم بهم توجه کنی"
باور کن تکرار یه چیزایی باعث تخریب آدم میشه،
یه چیزهایی گفتی نیست...!
واجبه، لازمه، باید طرفت خودش بفهمه...
یک نفر در دفاع از «ژنخوبها» نوشته بود «بسیار شریف هستند و آزاده»؛ این عکس را نشان میدهم تا هرکسی به راحتی نتواند کلماتی چون «شریف و آزاده» را از معنا تهی کند، شریف تویی که با عصا در خیابانهای خاکستری تهران دستمال کاغذی میفروشی و هلیکوپتر شخصی و گشت و گذار با آن، میلیونها فرسخ با دنیای «آزادهی» تو فاصله دارد.
شرافت همان یک جفت دستکشی است که با معصومیتی نگفتنی به دست کردهای تا شاید از جان عزیز و نزار تو محافظت کند؛
معنای «شرافت» تو هستی، بیکم و کاست، بدون دستکاری.
دل چیز عجیبیست. دل اگر بخواهد همه چیز خواستنیست. دل فقط به دل راه ندارد. به چشم، به دست، به هوش، به حواس، دل به روح راه دارد. دل چیز عجیبیست، در سینهی خودت میتپد، اما برای خودت، نه …
و عزیز کسی که باشی، به چشمت هیچ غمی آنقدر بزرگ نیست، که نتوانی دوباره از نو لبخند بزنی. اینچنین است عشق …
قلم و رنگ را بردار. رنگ اُمید و شادی بزن بر تابلوی زندگی. چه هنری بالاتر از نقاشی کردن اُمید، وقتی که همه چیز رو به بیرنگی و تاریکی میرود. چه رنگی زیباتر از شادی، وقتی دیگران خواسته یا ناخواسته مشغول کشیدن تیرگی و غم هستند. شاید این تویی که زیباترین رنگها و نقشها را در ذهن داری. چشمهایت را ببند و نقاشی را شروع کن. عشق را سرخ و تپنده، زمین را سبز، آسمان را آبی، زندگی را سپید …
به نام خدا و به نام تو. به نام تو که از همه به خدا شبیهتری. به نام تو که در هر خط پیشانیات، هزاران روز صبر و شکیبایی حک شده. به نام تو که در هر موی سپید و زمستانیات، صد بهار به پایم ریختی، تا جوانه بزنم، شکوفه کنم، و سبز شوم. بعد از خدا تنها کسی که همیشه مرا میبخشد، تویی. به نام تو «مادر» …
آرش ( گروه لاله های سرخ )
👍🏼👍🏽👍🏾👍🏿✅
paeiz
سپاس🌹