چینی بندزن، بخش سوم:
چيني بندزن آن کوچه را ترکـ کرد! دختر دل شکسته با تمام وجود، اون شش شهر رو طی کرد. هفتـ روز گذشتـ ، هفتـ روزي كـ براي دختركـ "7 سال" طول كشيد! دوباره صدای چینی بندزن رو شنید کـ از کوچه شون رد میشد: {چيني بندزن اومده ، چيني بندزن اومده ، چيزاي شكسته رو بند ميزنه !}
دختر رفتـ جلو و بـ چینی بندزن گفتـ: {چینی بندزن هفتمین شهر عشق رو دیدم و حالا احساس میکنم دلم دوباره پاکـ و صافـ شده و به حالتـ اولش برگشته ، چيني بندزن ، ديدي ؟ تو تونستي دل شكسته ي منو هم بند بزني !} ؛ چيني بندزن كـ بسيار خوشحال شده بود ، خداروشكر كرد و گفتـ: {دخترم ، حالا كـ دل شكسته ي تو هم بند زده شد ، بيا باهم بريم جار بزنيم : چيني بندزن اومده ، چيني بندزن اومده ، دلهاي شكسته رو بند ميزنه
بیسوادی سیاه، بیسوادی سفید:
انسان خواندن و نوشتن را فرا می گیرد که نادان نماند. همین که توانست نامش را بنویسد و تابلو ها را بخواند، از "بی سوادی سیاه" بیرون می آید. او دیگر می تواند حساب پول تو جیبی که از والدین خود می گیرد را نگه دارد، زیرا او از "بی سوادی سیاه" بیرون آمده است.
زمانی که براساس معیارها و ارزشهای علمی، مذهبی و عقلی، به وجود خطا در"افکار، گفتار و رفتار" خود واقفیم ولی بر ادامه آن اصرار داریم، یعنی دچار "بی سوادی سفید" هستیم.
"بی سوادی سفید" ربطی به سطح تحصیلات، میزان درآمد، جایگاه اجتماعی، اصل و نصب خانوادگی، میزان سرمایه، قدرت بدنی، زن و مرد، مذهبی و غیر مذهبی، ندارد.
چینی بندزن، بخش دوم:
برگـ گل اگه باشه بند میزنم بـ آسونی *** دل تو نازکـ تره این کاره من نیستـ میدونی
یـ نفر سراغ دارم تو هفتـ شهر عشق میشینه *** این دل شکسته رو اون فقط باید ببینه
دختركـ دل شكسته آدرس هفتـ شهر عشق رو از چيني بندزن پرسيد و چيني بندزن جوابـ داد : {اگه هیچ وقتـ "دروغ نگی" بـ شهر اول میرسی ، شهر دوم اینه کـ "کمکـ کنی" بـ هر کسی ، سومی هم اگه میخوای تو باید "صبور" باشی ، شهر چهارم بـ "دورنگی و بدی ها دور باشی" ، شهر پنجم "دل تو همیشه پاکـ و صافـ باشه" ، شیشمی هم میبینی اگـ "پشتـ کوه قافـ باشه"}
دختر دل شکسته با تعجبـ پرسید: {این کـ شش شهر شد ، مگه نگفتی هفتـ شهر عشق ؟! پس شهر هفتم چی شد؟} ؛ چینی بندزن پاسخ داد: {شهر هفتم راهشو دیگه نشونتـ نمیدم ، اگه اون شیش شهرو رفتی کـ دارم بهتـ میگم ، دیگه اونجا تو خودتـ اون راهو پیدا میکنی اگر از ابرا گذشتی ماهو پیدا میکنی}
بعلت طولانی بودن مطلب در چند قسمت ارائه میشود:
دلش شكسته بود ، صدايي از پنجره ي اتاق تاريكش بـ گوش ميرسيد! يكي داشتـ تو كوچه جار ميزد: {چيني بندزن اومده ! چيني بندزن اومده ! چيزاي شكسته رو بند ميزنم !}
سرشو از پنجره ي اتاقش آورد بيرون و مرد جارچي رو صدا زد: {چيني بندزن ، چيني بندزن ؛ با توام !} ؛ چيني بندزن سرش رو برگردوند و دختركـ رو ديد، گفتـ: {چيه؟ چيني شكسته داري؟ بيار تا واستـ بند بزنم و خوبـ بچسبه!}
دختركـ دوان دوان از اتاقش بـ كوچه آمد و كنار "چيني بندزن" رسيد و گفتـ: {چيني بندزن، دل من شكسته، تو كـ چيني ها رو بـ هم بند ميزني، دل شكسته ي منو هم بند ميزني ؟!}؛ چيني بندزن جا خورد و جوابـ داد : {بندزدن دل تو خیلی سخته آخه دل تو ازبرگـ گل نازکتره و کار من نیستـ؛ ولی یـ نفر هستـ کـ تو "هفتمین شهر عشق" میشینه ؛ اون میتونه این کارو انجام بده}
گفتم که چرا رفتی و تدبیر تو این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود
گفتا که نگو مصلحت دوست در این بود
این قافله عمر چه زود مےگذرد
چند روزیست که نداریمت
روحت شاد و یادت گرامی....
🖤به میهمانی عشق دعوت شده ایم
🖤با کوله باری از امید به درگاهت آمده ایم
🖤سبد نیازمان را به باغ لطف و احسانت به ودیعه میگذاریم
🖤تا اجابت خواهش دوستانمان را به تماشا بنشینیم
🖤عاشقانه هاتون پسند حضرت دوست
🖤برای همدیگه در این شبهای پربرکت قدر دعا کنیم
🖤خدایا
🖤در این شبهای قدر
🖤قدم هایی راکه برایم برمی داری برمن آشکارکن
🖤تادرهایی را که به سویم میگشایی ندانسته نبندم
🖤در این شبهای قدر ما را از دعای خود محروم نفرمایید🖤
قطارِ خطّ لبت راهی سمرقند است
بلیت یک سره از اصفهان بگو چند است؟
عجب گلــــی زدهای بـــاز گوشـــهی مـویت
تو ای همیشه برنده ! شمارهات چند است؟
بــــه تــــوپ گـرد دلـــم بــاز دست رد نزنی
مگر «نود» تو ندیدی عزیز من «هَند» است
همین که میزنیاَش مثل بید میلرزم
کلید کُنتر برق است یا که لبخند است؟
نگاه مست تــو تبلیغ آب انگور است
لبت نشان تجاری شرکت قند است
بِ ... بِ ... ببین کـــه زبــانم دوبــاره بند آمد
زی... زی... زی... زیرِسر برق آن گلوبند است
نشسته نرمیِ شالی به روی شانهی تو
شبیه برف سفیدی که بر دماوند است
دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر
گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست
چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟
چنین که عطر تو در کوچهها پراکنده است
به چشمهای تو فرهادها نمیآیند
نگاه تو پی یک صید آبرومند است
هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت
بِکُش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟
نگاه خستهی عاشق کبوتر جَلدی است
اگر چه مــیپرد امــا همیشه پابند است
نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد
و گفت: روزی عشاق با خداوند است
رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود گرفت
نترس – آه کسی نیست
اول روضه میرسد از راه
قد بلند است و پردهها کوتاه
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پيداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم آن ور
خواهران عزیز! یا الله!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و نسیم چادر تو
برد با خود دل مرا چون کاه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
می گریزد و می رود آهو
میکشم من فقط برایش آه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه
نگاه میکنم به حال و روز مملو از غمت
نگاه میکنم به خنده های نامنظمت!
پناه میبری به شرم ساقه های نازکت
همین که دست میکشم به ریشه های محکمت!
زمین پر از صدای حبس کردن و شکستنه زمین
سنگ تشنه ی شکستن تو با منه…
امیر عبادی
سلام دوست عزیزم، لطف داری، تشکر. سلامت و برقرار باشین🌺🌺🌺
(برکه فیس).ARGAVAN
سلام صبحتون بخیر خواهش می کنم
پیروز باشید و سربلند