نمیدونم آدم درستی هستم یا نه؛ ولی اینو خوب میدونم جوری زندگی کردم که احتیاجی به نقاب نداشته باشم و همیشه خودم بودم!
گاهی غمگینِ غمگین، گاهی شادِ شاد. گاهی در مسیر تکامل، گاهی در مسیر سقوط، گاهی موفق و بی نقص، گاهی پر از اشتباه و ناپخته!
در نهایت همیشه با پذیرفتن درونی و ذهنیه این نکته که من کامل نیستم خودم بودم و هیچوقت تظاهر به چیزی که نیستم نکردم.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
💙💙
دختر زیبای پائیز4-6-4
منی که همیشه دنبال آرامش بودم، سهمم از زندگی این نبود.
یاد گرفتم فقط به خودم تکیه کنم و خودم گلیممو از آب بکشم بیرون
یاد گرفتم آدما مورد اعتماد نیستن مگر اینکه خلافش ثابت بشه
یاد گرفتم زندگی همون لحظه ست که هستی نه قبلش نه بعدش
یاد گرفتم بهترین و نزدیکترین دوست فقط و فقط خونوادست و لاغیر
اما عمیقا...
دلم میخواست یکی بود که همیشه بود
دلم میخواست کسی رو کنارم داشتم که بتونم همجوره بهش تکیه کنم بدون ترس بدون اضطراب
دلم میخواست زندگی برام راحت تر و قشنگ تر بود باینکه میدونم مسبب تموم اتفاقای پیش اومده خودمم.
کاش زندگی ساده تر بود ...
به پایان آمد این دفتر ....
زندگی همچنان ادامه داره .....
به امید روزای بهتر و شادتر
22 فروردین سنه 1404 هجری شمسی
دختر همیشه امیدوار – مریم مروتی
آبان جان، خیلی مواظب مجازی باش
این روزها نمیشه به آدمهای دنیا اعتماد کرد
مخصوصا آدمهای مجازی که معلوم نیست چه جوری انسانی هستند ، معلوم نیست چرا از دنیای واقعی پناه آورده به مجازی، آیا توی زندگی کمبودهایی داره یا از همه بدتر کینه هایی داره که می خواد از همه مخصوصا انسانهای مظلوم و بی گناه انتقام بگیره💔💔💔
توی دنیای مجازی نقاب نگه داشتن خیلی راحته و تا زخمش رو عمیق نزنه نقابش نمی افته...
پس مواظب خودت باش عزیزم ❤️❤️
دختر زیبای پائیز3-6-4
آدمی که فکر میکردم تمومی حرفا و رفتارش عین واقعیت هست و نقش بازی نمیکنه، کسی که میدونستم اعتقاداتش براش مهمه و خط قرمزایی زندگی رو رعایت میکنه، به بدترین شکل ممکنه منو طرد کرد ولی بهم یاد داد آدما قابل اعتماد نیستن چه مجازی چه واقعی
افکارِ بهم ریختهام ، کارمو تحت تاثیر قرارداده بود، و کاملا تو رفتارم نمود پیدا کرده بود، طوری که یکی دوبار مدیر بهم گوشزد کرد که مروتی چرا حواست نیست، چیکار میکنی ....
سخت بود کار کردن، زندگی کردن، جنگیدن با افکار،
من کجا اشتباه کرده بودم،
تو روراستی و یک رنگ بودن، تو قبول کردن حرفای بقیه بر مبنای صداقت
کجا رو اشتباه رفتم ....
باید رو خودم کار کنم، اعتماد به آدما رو باید حذف کنم، آدما قشنگ حرف میزنن ولی به قشنگی حرفاشون نیستن
باید یاد بگیرم آدما اونچیزی که میگن نیستن و بین خود واقعیشون با خودی که نمایش میدن خیلی تفاوت دارن.
تمام تمرکزمو گذاشتم روی خودم، خونوادم و کارم. احساساتو حذف کردم.
نتیجه تمامی این سالها که گذشت به اضافه استرس و اضطرابهای محیط کار نتیجش برای من شد یه قلب مریض و یه ذهن آشفته ،
دختر زیبای پائیز2-6-4
نه، به ما کاری ندارن چون کلا کار ما یه چیز دیگست.
ببخش مزاحمت شدم، اوضاع نامساعده ، خواستم از حالت خبر داشته باشم. بازم ببخش . خدانگهدار
نه خوشحالم کردی . ممنونم . خدانگهدار
دو روز بعد محمد بهم پیام داد و باهم صحبت کردیم. تو اوضاع آشفته بازار شلوغی های جامعه شاید تنها راه برای دور موندن و فکر و خیال نکردن همین حرف زدنا بود.
بهم میگفت از مسیرای شلوغ رفت و آمد نکنم، حتی الامکان از خونه بیرون نرم و....
نمیدونم نگرانم بود واقعا یا وانمود میکرد. دیگه احساسشو درک نمیکردم. هر لحظه منتظر بودم یه بحث رو شروع کنه و خداحافظی ...
خیلی طول نکشید ، یکی دو هفته بعد از شروع صحبتمون، یه روز با عصبانیت بهم پیام داد
تو چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی زندگیت ...
چی شده محمد؟
چرا نمیفهمی من متاهلم بیخیال من شو
مات و مبهوت، متاهلی؟ !!!!!!!!!!!!
آره متاهلم دیگه بهم پیام نده، تمومش کن . منم دلم برات سوخت که پیام دادم وگرنه ....
اجازه ندادم ادامه بده و خداحافظی کردم. (30 آذر ماه 1401)
نمیدونم راست گفت یا نه ولی قلبمو شکست ، له ام کرد و به چیزی که میخواست رسید.
تو نمیدانی، تو نمیدانی آدمها چقدر میتوانند بد باشند، تا وقتی که آن روی سکهشان را به تو نشان میدهند و بدون مراعات و نقاب، با تو رفتار میکنند. آنوقت است که تو هاج و واج میمانی از درندهی بیانصافی که درون وجود آدمهاست!
تو نمیدانی، تو نمیدانی عمیقترین ضربهها را در تاریکی جهانت از کجا خوردی، تا وقتی که نور میتابد و میفهمی درست از همانجایی زخمی شدی، که به آن پناه میبردی!!!
داستان زندگیت رو خوندم
همزاد پنداری کردم😔😔
داستانی که متاسفانه دیگه کلیشه شده
و در جای جای ایران اتفاق می افته و متاسفانه تا تجربه اش نکنیم، یاد نمی گیریم که در روزگار نقاب داران قهاری زندگی می کنیم که متاسفانه خوب کارشون رو بلد هستند...
فقط می تونم بگم، ان شاءالله روزهای آینده برات بهترین ها پیش بیاد عزیزم 🤲🤲🤲
دختر زیبای پائیز 1-6-4
روابطم محدود به خونواده و محل کارم شده بود، نه دوستی، نه رفیقی، نه همصحبتی . هیچ
خودمو کاملا در اختیار خونواده گذاشتم و تموم سعیمو واسه خوشحالی تک تکشون انجام میدادم . داداشم ازدواج کرد رفت سر خونه و زندگی خودش.
مینو دل در گرو یکی داشت، به خواستگاراش جواب رد میداد ، بابا و مامان رو متقاعد کردم که بزارن هر موقع خودش میخواد و با هرکی که میخواد ازدواج کنه.
خواهر کوچیکه ازدواج کرد رفت پی زندگیش. دور شد ازمون ولی خوشبخت شد.
تو اون سالی که اوضاع بهم ریخته بود و همه جا شلوغ شده بود، فکرم درگیر محمد شد، تو ناخودآگاهم همیشه بود ولی اینبار یک دلشوره و نگرانی عجیب، بدون هیچ دلهره و اضطراب بهش پیامک دادم و حالشو پرسیدم و کامل بهش توضیح دادم چرا این کاررو میکنم . دنبال درست و غلطش نبودم فقط میخواستم از حالش باخبر شم
سلام. حالت خوبه؟ کجائی؟
سلام . خوبم تو چطوری؟
چه خبرا؟ همه چی رو به راهه اوضاع و احوالت خوبه؟
خبر که خودت میدونی همه جا بهم ریخته، اینجا شده مثل شهر ارواح .
شما هم درگیر میشین ؟!
دختر زیبای پائیز 9-5-4
بارها این حرفشو شنیده بودم ( دیگه به من پیام نده)، اما هربار بیشتر از دفعه قبل دلم میخواست باهاش حرف بزنم ، با وجود اینکه حسمو میدونست آگاهانه طردم میکرد
باهاش که حرف میزدم اشک میریختم بدون اینکه متوجه بشه. قلبم از رفتارش تیکه تیکه میشد ولی نباید میفهمید چون بیشتر از قبل اذیتم میکرد.
بخاطر حسی که به محمد داشتم حتی با وجود نبودنش، هیچوقت اجازه ندادم کسی بهم نزدیک بشه، طوری که همه همکارم متوجه شده بودن یکی هست ....
تو این 8 و 9 سالی که گذشت، اتفاقای که برام افتاده بود رو تو بدترین حالتهای ذهنیمم تصور نمیکردم. اما ازشون گذشته بودم و حالا تیکه های خودم کنارهم چیده بودم و پیش میرفت.
هرزچندگاهی حرف خواستگار و این چیزا میشد یه بار برای همیشه آب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بقیه و قید ازدواج رو برای همیشه زدم . واسه مینو و مهشید خواستگار میومد، هیچکی نمیدونست سروسامون گرفتن این دوتا بیشتر از هرچی خوشحالم میکرد .
دختر زیبای پائیز 8-5-4
زندگی ادامه داشت و همه چی خوب پیش میرفت و تنها چیزی که اذیتم میکرد رفتارهای محمد بود. انگار قصدش فقط و فقط آزار دادن من بود. درست زمانی که نبودنش عادی میشد برام سرو کله اش پیدا میشد.
پست هایی که میزاشتم رو میخوند، میدونستم میخونه ولی به خیال خودش من خبر نداشتم که با پروفایل فیک میاد و میبینه . من واسه آروم شدن دلم خودم مینوشتم اون فکر میکرد واسه جذب اون مینویسم
بعد یه مدتی طولانی پیام داد
سلام. خوبی؟
ممنونم تو خوبی؟
خوبم خداروشکر.
خانم و بچههات خوبن؟
خداروشکر اونام خوبن . تو چی ازدواج نکردی؟
نه
چرا خب؟ تاکی میخوای خونه بابات بمونی؟
تا همیشه، اشکال داره
بله که اشکال داره . باید برا خودت زندگی تشکیل بدی تا کی میخوای اینجوری پیش بری
آدم مورد اعتمادی پیدا نکردم واسه ازدواج !
آهان یعنی خودت الان خیلی مورد اعتمادی !
ممکنه نباشم.
تو تاکی میخوای به این خودخواهی و غرورت ادامه بدی ؟
من! غرور! حداقل در برابر تو این غرور و خودخواهی رو نداشتم.
دیگه به من پیام نده برو دنبال زندگیت. خدانگهدار
خدانگهدار
مهرناز
Shadi