قلبت را به من بده،
من ریشههای تو را دریافتهام
يك شهر پر از آدم
و این
حجم پر از درد
لعنت شود آن شب
که تو را
برد و نیاورد !
همانطور که در درون هر دانه، یک گل زندگی میکند، درون هر یک از ما نیرویی برای دستیابی به یک زندگی شگفتانگیز وجود دارد.
شب ها ،
پرده دلم را کنار می زنم ،
پنجره قلبم را باز می کنم ،
و از دور ، به تماشای تو می ایستم ،
در این صحرای دلتنگی ،
ستاره کویر دیدَنیست...!
گاهی
سکوت می کنی.
چون آنقدر رنجیدی،
که نمی خواهی حرف بزنی ...
کم مباد
از خانه دل
پای تو...
بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصّه سر آید
ندانم کجا مى كشانى مرا
سوی آسمان یا به خاموش و خاک،
نِيَم در هراس از تو ای ناگزير
ندانم کجا میکشانی مرا،
ندانم کجا !
ليک دانم، يقين
كزين تنگنا میرهانی مرا،
ندانم کجا ميكشانى مرا ؟
مانده ام
با
ذهنِ
جَلدی که هر شب به وقت تنهایی
و
دلتنگی هایش
بازمیگردد به خانه ی چشمانت
هر روز یک فرصت جدید است
شما می توانید به موفقیت روز گذشته بپردازید
یا شکست های خود را پشت سر گذاشته
و دوباره شروع کنید،
این همان شیوه زندگی است
هر روز با یک بازی جدید ...
برای دیدن تو
اگر رودخانه بودم ، برمی گشتم
اگر کوه بودم ، می دویدم
اگر باد بودم ، می ایستادم
اما انسانم
و بارها برای دیدنت
برگشته
دویده
ایستاده ام
حسن آذری
دعا میکنم شب برای شما
آرامش را به ارمغان آورد
و
صبح فردا زندگیتان را
سرشار از عشق و شادی کند
شبتان خوش