sina
۲,۴۸۴ پست
۳۹۹ دنبال‌کننده
۸,۵۷۵ امتیاز
مرد
ليسانس
حسابدار
دین اسلام
ايران، تهران
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
داستان شنیدنی سعدی و پدرش را از زبان حجت الاسلام عالی از دست ندید

۱ اردیبهشت روز سعدی🌹🌺
بازنشر کرده است.
ده روز مهر گردون
افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران
فرصت شمار یارا...
حافظ
بازنشر کرده است.

چه حالی دارد
آرامش در اين ديار
تو باشى
و دشت باشد
و نسيم صبگاهى
کافیست در این دشت
مرا صدا بزنی
دیار قدیمی
با دیوارهای کاهگلی
و آواى چكاوكى از دور
من دسته گلی كه چیده ام
به پاى تو بريزم
و تو مرا
عاشقانه در آغوشت بگیرى
و من آواز دوستت دارم هایم را
در گوشت
زمزمه کنم

و ۴ کاربر دیگر بازنشر کرده‌اند.
پیرزن تنهایی بود بی بی زهرا
یخچال نداشت
شاید پول نداشت یا شاید احساس نیاز نمی کرد
آن وقت ها کسی زیاد گوشت و آذوقه تو یخچال نمی گذاشت. اگر پول داشتند روزانه می خریدند غذایی می پختند و خلاص
بی بی مثل خیلی ها برای آب خنک کوزه داشت اما آب یخ خیلی دوست می داشت.
به قول خودش: جگرش حال میومد با آب یخ.
دم غروب راه می اُفتاد می آمد خانه ما و موقع رفتن یک قالب بزرگ یخ می گرفت و می رفت
حواسمان نبود اما این یخ گرفتن ها بهانه ای بود برای درآمدن از بی کسی،برای شب نشینی و کوتاه کردن شبهای تنهایی.
توی جایخی یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش کاسه بی بی زهرا بود.
درِ خانه اگر باز بود بی در زدن می آمد تو و اگر سر شام بودیم فورا یک بشقاب هم می آوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شال گردن و جوراب پشمی می بافت و باهاش که حرف می زد توی هر جمله یک ننه می گفت. ..
یک شبِ تابستان ، مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ بی بی زهرا، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه ی فامیل که از ورود یکباره یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.

لینک
  • شیدا

    ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت،
    بیشتر جیغ زد.
    بچه را آرام کردیم و فورا کاسه یخ بی بی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می انداخت توی زنبیل بی بی آرام گفت:
    ننه! از این به بعد دَر بزن.......!
    ننه، مکث کرد.
    به بابا نگاه کرد؛
    به ما نگاه کرد و بعد بی حرف رفت.
    و بعد از آن، دیگر بی بی زهرا پیِ یخ نیامد.
    کاسه اش ماند توی جایخی و روی یَخِش، یک لایه برفک نشست.
    یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه ی ننه.
    در را باز کرد.
    به بابا نگاه کرد.
    گفت: دیگه آبِ یخ نمی خورم، ننه!
    آب تو کوزه هم خوبه..
    نگاهش به بابا غریبه شده بود.
    شبیه مادری شده بود که بچه هایش بی هوا بُرده باشندَش خانه سالمندان.
    او توی خانه ی ما کاسه داشت،
    بشقاب داشت
    و یک پسر.
    یک درِ آهنی
    یک در نزدن
    و حالا حرفِ پدر، ننه را پرت کرده بود به دنیای تنهاییش و فهمیده بود که این پسر برای او پسر نمی شود.

  • شیدا

    بی بی یک روزِ داغ تابستان مُرد.
    توی تشییع جنازه اَش کاسه ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمُرده اَشک ریخت و مُدام آب یخ خورد.

    یادمان باشد یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،.
    کولاک می کند گاهی.
    کاسه یخ بهانه عشق و مهربانی بود
    خدا می داندکه کاسه یخ هر کدام از ما کِی؟ کجا؟
    در یخچالِ دلِ چه کَسانی هزار بار
    برفک گرفت و شکست و پَرت شد و دیده نشد.😔
    یا بگذاریم آدم ها آب کوزه شان را بخورند یا اگر آب یخی بهشان دادیم دیگر ازشان دریغ نکنیم😔👌

دیدگاه غیرفعال شده است.
بازنشر کرده است.
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات

از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

بازنشر کرده است.
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود!

بازنشر کرده است.
‌ ‌ ‌‌- نبودن آدما نیست؛
مشکل یہ وقتایے اونجاست کہ اون آدم باشہ، ولی اون آدمی کہ انتظارشو داشتی نبوده باشہ!
بازنشر کرده است.
چه زیبا گفت نیما یوشیج :

هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش.
سهمت را از "شادى زندگى"
همين امروز بگير.
فراموش نکن "مقصد" هميشه
جايى در "انتهاى مسير" نيست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که
بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها💕
بازنشر کرده است.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺧﺪﺍﯾے ﻫﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻧے ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ
ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﻮﻥ ﻃﻮﺭﯾﻪ ﮐﻪ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ
زمان مثل یه رودخونه ست..
تو نمیتونی همون آب رو دو بار لمس کنی،
چون اون با جریان رفته و هرگز بر نمیگرده.
از هر لحظه زندگیت لذت ببر
زمان شما محدود است

پس آن را صرف زندگی ‌ای‌ نکنید که

به فرد دیگری متعلق است.
رابطه واقعی از به دست آوردن هر چیزی که میخوای به وجود نمیاد
اون از تقسیم کردن چیزی که داری با افراد مهم زندگیت بدست میاد
می ترسم کسی جایم را در قلبت بگیرد
بوی تنت را بگیرد
آغوشت را از من بگیرد
چه احساس مبهمی است حسادت
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد…

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست…

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش
اینـایی که فقـط با یک نفـرن … و اون یه نفـر رو با دُنـیا عـوض نمیـکنن … اینـایی که تک پَـرن و تـن و بـدن عشقـشون رو با … تیـک زدن با چـهار نفـر دیگـه نمی لـرزونـن ! اینـایی که وقـتی میـبیـنن … عشـ♥ــقشون روی چیـزی حسـاسه و ناراحـت میـشه دیگـه اون کـار و نمیـکنن … اینـا حـرمـت عـشـق رو فهـمیدن ؛ اینـا لایـق عـشـق واقـعی هسـتن … قـدر اینـارو بـدونیـد و بسلامتیـشون