تو کتابی نوشته بود:
«دلش میخواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچکس را نشناسد، که غریبهها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخرهها باشند و پرندهها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.
رسما هیچ گوشه کنار مجازی برام نریدن، کسی دلش برام تنگ نیست، کسی برام آهنگ نمیفرسته، هیچکس سراغمو نمیگیره، ای کاش خودمم یکم رومو کم میکردم، و آروم آروم محو میشدم
داره بهم دلداری میده ک ۴/۵ سال گذشت ۲/۵ دیگه هم میگذره دیگه اخراشه نمیدونه این اخراش مساوی با آخرای منم هست؛ دیگه دارم تموم میشم 👈👉
آدمهای موقتی، همیشه درسهای دائمی میدن...
داشتم باهاش حرف میزدم گفتم: خیلی مسخره س با وجود همه چی این روزا خیلی خیلی دلم براش تنگ شده انقدی ک روزی چند بار فکر میکنم برم بهش پی ام بدم ی جوری برگرده تو زندگیم حتی به عنوان ی دوست
انتظار داشتم سرزنشم کنه چون خودم میدونستم چقد حرفام احمقانه س ولی گفت:اینا همش طبیعیه ولی تو دلت براش تنگ نشده فقط خیلی تنهایی چون نمیذاری کسی بیاد جاشو پر کنه اون خلا عاطفی باعث شده تنهایی رو با دلتنگی اشتباه بگیری
الان داشتم فکر میکردم چقد خوبه ک دارمش حتی وقتایی ک خودم خودموقضاوت میکنم بدون قضاوت به تمام حرفام گوش میده حتی اگر بیربط باشه و مراقبمه ، بدون بدخواهی بهم مشاوره میده ، خیالم راحته ک از اون سر دنیا میتونم بهش تکیه کنم درواقع تنها کسی ک میتونم همیشه بهش تکیه کنم
خدا رو برای داشتنش شاکرم
بیخبری خیلی بدتر از دلتنگیه.
الان حالت خوبه؟
تو ی روز همه وجود من بودی.
الان حتی نمیدونم خوشحالی یا غمگین...
و من میخواستم تمامِ زنانی باشم که حتی تو یک دقیقه فکر کردهای که «چه زیبایند!» و من میخواستم تمام زنانی باشم که در خیابان از تو پرسیدهاند «ساعت چند است؟» و تمام زنانی که فقط یکبار سر بر روی شانهی تو گذاشتهاند.
من میخواستم همه باشم، تا حتی در لحظهای کوتاه با اتصالی کوچک، به تو وصل باشم.
بیا همدیگه رو پیدا کنیم و دوباره برای اولین بار باهم حرف بزنیم. ما بهترین دوستای هم بودیم.
من هی میخوام واسش اهنگ بفرستم، بعد یادم میاد ما دیگه باهم حرف نمیزنیم.
مهم نیست من حالم چطوریه، تو هر وقت بیای حال من و بپرسی و بهم تکست بدی حالِ من خوب میشه. مهم نیست کجا باشم یا چیکار کنم، نوتیفتو روی گوشیم ببینم با ذوق جواب میدم. مهم نیست دورم چقدر شلوغ باشه، چشمای من فقط تورو میبینن. مهم نیست سرم چقدر شلوغ باشه، من همیشه برای تو وقت دارم. مهم نیست چقدر عصبانیم کنی، من هیچوقت به جدا شدن ازت فکر نمیکنم. مهم نیست چقدر بینمون فاصله بیوفته، دعوا کنیم یا بحث داشته باشیم، من همیشه باهات صحبت میکنم. من همیشه حلش میکنم.
سعی میکنم حواسم را پرت کنم، کتاب بخوانم، غذای خوب بخورم، فیلم خوب ببینم، آهنگ خوب گوش کنم، نامههای قشنگ بنویسم، با گلها و درختان حرف بزنم، چیزهای قشنگ بپوشم، برقصم و آواز بخوانم؛ اما درنهایت یکجا، در گوشهای، بهطور ناگهانی بازهم احوالاتی سراغم میآیند که غرقم میکنند و فرصتِ زندگی کردن را از من میگیرند.