تو کتابی نوشته بود:
«دلش میخواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچکس را نشناسد، که غریبهها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخرهها باشند و پرندهها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.
زندگی سخت و خسته کننده و پر از اتفاقات بد شده…
پروازم دیگه باید کم کم مینشست ولی جاش تو خونه نشستم دارم بخاطر خواب موندن و بهم ریختن پلن ۲ ماهه م و پول از دست رفته م حرص میخورم
قبلنا همین احتمال شدنش خون رو تو رگ هام به حرکت درمیاورد، ولی حالا بعد از سال ها تکرار فقط احتمال شدن حتی به مرز دلزدگی رسونده من رو. این انتظار و دیدن نشونه ها و نشدن و این سیکل معیوب دیگه بهم حس خوبی نمیده.
مووآن کردن مثل بازی مار پله میمونه خوشحالی که دیگه درگیرش نیستی و داری پله هارو میری بالا
یهو میاد و با یه "سلام خوبی" نابودت میکنه و میره و همچی برمیگرده روی خونه ی اول.
درس امروز:
اونقدری قوی باشید که از پس دوست داشته نشدن بربیاید.
دیدن خواب آدمی که دلتنگشی از غمگین ترین اتفاقاتیه که میتونه برات بیوفته.
اکنون اگر سینهام را بشکافی چیزی جز قلبی پارهپاره و مچاله که به گوشهی سینهام خزیده، نمیبینی.
این تصویر دراماتیک در 2020 از صاعقه در ساحل جزیره فریزر در استرالیا توسط لوک سیمپسون گرفته شده که در این ساحل زندگی میکند.
از حالم پرسیده بودی. باید بگویم امیدواریام زود به ناامیدی بدل میشود، شادیام به سرعت رو به اندوه میگذارد، شوقم چند لحظه پس از شکلگیری فرو میپاشد و عزیزانم را به وقت نزدیکی قلب و روح، از دست میدهم.
"میگذره" ؛ دفعه قبل هم گذشت.
همهجا دنبال خودم میگردم. توی فیلمها، کتابها، نقاشیها، موسیقیها. توی همهشون هم اون نسخهای که از خودم پیدا میکنم، تنها و دورافتادهست. از عشق بینصیبه و همیشه منتظره. منتظر هر چیز و هر کسی که قرار نیست بیاد.