تو کتابی نوشته بود:
«دلش میخواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچکس را نشناسد، که غریبهها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخرهها باشند و پرندهها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.
من اونیام که همیشه تو مهمونیا
گم میشه و میره یه جای خلوت و تاریک
«با تو مقصد مهم نبود، تنها میخواستم دست مرا بگیری و با هم برویم. انقدر برویم تا غصه تمام شود.»
نه تو قراره بفهمی، نه من قراره چیزی بگم...
فرامرز اصلانی جزو معدود شخصیتایی بود که واژه «آرتیست» واقعا برازندهش بود.
RIP 🖤
امیدوارم اون اشک هایی که توی ۱۴۰۲ ریختی باعث سبز شدن و شکوفا شدن آرزوهات در ۱۴۰۳ بشه 🌱
من هر جا که باشم
رو تنم زخماتو دارم
بده رفتن یادم…
بده رفتن یادم…
ماه رمضون شده
جای موسا و کملبیا خالیه🥺
قدیما همه چی ی رنگ و بوی دیگه داشت حتی کلیک ..
یه کلمه هست به نام "illifuria" به معنی دلتنگی برای کسی که هیچوقت ملاقاتش نکردی یا واقعا اونو نداشتی..
درست مثل آدمهای که باهاشون توی روابط لانگ دیستنسیم.آدمایی که بخش مهمی از وجودمون هستن و هر روز دلتنگشونیم و حسرت ندیدن و نداشتنشون رو میخوریم
یادش بخیر، چه دوران گهی بود. شاید بگید کدوم دوران که باید بگم کل دورانی که یادمه.
حس مستی رو دارم که حتی محتسب هم ایگنورش کرده.
ابیاری چیز هایی که هرگز در زندگی شما قرار نبود رشد کنند را متوقف کنید، وقتی مردم از شما دور میشوند انها را رها کنید، سرنوشت شما هرگز به کسی که شما را ترک کرده گره نمی خورد.
بعد از ۵ خاکینگ سال I’m home
احساس غریبی میکنم همه جا یادم رفته در اصل عوض شده انگار
دقیقا نمیتونم بگم حافظه خوبم ی نعمتِ یا نفرین
نیاز دارم یه اتفاقی تو زندگیم بیوفته، که از ذوقش ندونم دارم چیکار میکنم.