تو کتابی نوشته بود:
«دلش میخواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچکس را نشناسد، که غریبهها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخرهها باشند و پرندهها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.
گفتم حداقل میگی تولدو تبریک
ولی دادی تنفرو ترجیح
Dear dairy آخرای اسفند ۱۴۰۲
باز هم با وجود این که میدونستم فلانکار قلبمو میشکنه ؛ صاف رفتم انجامش دادم. یک ثانیه هم تردید نکردم. واقعاً آدم بیعقل بدترین دشمن خودشه
«ما دیر آمدیم یا زود؟
نه به بهار میماندیم، آنچنان سبز
نه به زمستان میماندیم، آنچنان سرد.
هرچه که بود، به موقع نیامده بودیم.»
چند وقتیه که دیگه مثل قبل ظاهر و زیباییم برام اهمیت چندانی نداره. حفظ کردنش که همیشه برام مهمه ولی فیدبکایی که به خاطر چهره و بدنم میگیرم نه که برام بی ارزش شده باشن ولی دیگه مثل قبل هیجان زدم نمیکنن. انگار به اندازه کافی پر شدم ازش. انگار دفتر این نوع تایید گرفتن تکمیل و بسته شده. الان احساس نیاز میکنم که بیشتر برای طرز فکر و موفقیتها و کارم تایید بگیرم. برای تواناییها و استعدادهام. برای کارایی که میتونم انجام بدم یا چیزایی که میتونم یاد بگیرم. برای رشد و یادگیری.
بعد تو میتونم با خیلیها اشنا بشم و خوش بگذرونم ولی هنوز هم هرچیزی که با تو بوده، فرق داشته. اون فرق نسبت به تمام خوشهای من، بُلد تره.
راستش آدم همین که معمولی بودن رو میپذیره، زندگی بهتر میشه. اینکه قرار نیست کار خاصی بکنه، جز مدتی زندگی کردن، با همه کاستیها و حماقتها.
هرچی سعی میکنم خودمو توضیح بدم
بیشتر فهمیده نمیشم.
آدمی چه عجیب و بیچاره است. افرادی دوستت داشتند، دارند و خواهند داشت، اما تو از اینکه یک نفر دوستت نداشت رنج میکشی.
میبینی چطوری یادم مونده بعد این همه سال؟ کاش یادم میرفت
«تلاش میکردم فراموشت کنم، و حتی این تلاش برای فراموشی، یکی از خاطراتی میشد که تو را به یاد من میآورد.»
اگه خودت رو از آدمای اون بیرون و جامعه پنهان کنی هرگز کسی نمیتونه از ویژگی های خفنت باخبر بشه، و من برای مدت طولانیای همیشه یه دیوار قطور بین شخصیتم و آدمها ایجاد کردم و نذاشتم کسی زیاد بشناستم، و خود این فرصت هایی رو از من گرفت که عواقبش رو در درون افکارم نسبت به خودم به وضوح میبینم، پس تو اینکار رو نکن، خودت رو نشون بده و بذار بشناسنت.