با گوشهای خودم شنیدم که میگفت: «القُلُوبْ قَدْ تَحْیا بِکَلِمَةً طَیِّبَه» و من زیر لب زمزمه میکردم: مرا زنده کن. مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید.
من همیشه منطقی فکر نمیکنم، همیشه جالب نیستم، همیشه حرف های جالب برای زدن ندارم، گاهی حتی حوصله حرف زدن ندارم، گاهی ممکنه ناامیدت کنم، گاهی ممکنه مسیرِ همیشگی رو دور بزنم و رفتار غیرمنتظرهای انجام بدم، صبور نیستم، از یه جایی به بعد دیگه پیگیر هم نیستم.منم آدمم دیگه.
بعضی شرایطا یادت میارن هنوز جا برای پیشرفت هست. بعضی اخلاقا یادت میارن هنوز جا برای تغییر هست. بعضی رفتارا یادت میارن هنوز جا برای بهتر شدن هست. بعضی روابطه یادت میارن هنوز جا برای تجربه کردن حس های گرمتر هست. بعضی رفاقتها یادت میارن هنوز جا برای برقراری حس لطیف دوستی با باقی افراد هست. تو نشونهها رو دنبال کن!
یاد بگیرید همون موقع که لازمه باشید، یه دقیقه بعد، یه ساعت بعد، یه روز بعد، یه ثانیه بعد دیگه اون لحظه نیست؛ دستا سرد میشن، احساسات تهنشین میشن، طوفانا اروم میشن، اتیشا خاموش میشن و اخرش فقط این به یاد میمونه که به موقع بودی کنارم یا نه.
میگفت: «بعضیها اونقدر که توی ذهن دیگران در مورد زندگی خودشون فکر میکنن توی ذهن خودشون در مورد زندگی خودشون فکر نمیکنن.
گیج شدی؟ چند بار بخونش و سعی کن از این دسته از آدمها نباشی».
بزرگترین اشتباه زندگی من این بود.
به عشق و دوستداشتن نگاهی معنوی و عرفانی و ماورایی داشتم.
اگر از من میپرسیدی چگونه باید عشق ورزید؟
میگفتم«زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت»
حالا تکههای جا ماندهام در گذشته را سالهاست که جستجو میکنم.
گذشته فریبم داد و حالا عذابم میدهد و اکنون میگویم هیچچیز ارزش یک لحظه حال بد و غم خوردن را ندارد. آدمها روزی میآیند و میروند همانطور که من در حال گذر بودم و هستم.
غم، نهر جاری توی رگهام بود و زندگی مثل یک نوزارد ۸ ماهه توی بغلم اشک میریخت و بیتابی میکرد. آرامش کردم. با لبخند، با حوصله، با بیخیالی، با محبت. با امید، با کلمه، با نگاه، با آه. آرام شد؟ نه. آنقدر بیتابی کرد که اشک مرا هم در آورد. بوسیدمش و مرگ را به او بشارت دادم. تسلیم شد. خندید و جوری که انگار دلبستهام باشد یا نخواهد رهایم کند، در آغوشم گرفت. زندگی طفل اشکباری بود که به او گفتم: «دستهایت برای در آغوش گرفتن من در این دنیا، خیلی نحیفاند عزیزم. به ریسمان نجاتبخشی که از عرش آویزان شده چنگ بزن. شاید پر باز کنی و بالهای گشودهات مرهم شوند برای من.»