تو کتابی نوشته بود:
«دلش می‌خواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچ‌کس را نشناسد، که غریبه‌ها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخره‌ها باشند و پرنده‌ها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.

بازنشر