تو کتابی نوشته بود:
«دلش میخواست به تنهایی از آن جا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچکس را نشناسد، که غریبهها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلن آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخرهها باشند و پرندهها…»
قشنگ حالمو توصیف میکنه.
شاد و روشن باد خانهی کسانی که نور میشوند برای تاریکیهای دیگران.
«خیلی به احساس تنفر کم لطفی میشه، همین حس خیلی وقتها میتونه ناجی یک نفر باشه، حتی به غلط.گاهی توی رابطه عاشقانه یا دوستی، یا هر موقعیتی هستی که مدام آسیب میبینی، اما به علت علاقهی زیاد و گذشتهی شیرینی که با اون شخص یا موقعیت و... داشتی، دلت نمیخواد بذاری و بری، انگار خاطرات خوبت، خورهی جونت شدن و تورو به صلیب این حقارت میخ کردن.
اون چیزی که اذیتت میکنه، هرروز و هر ثانیه تورو به دار میکشه و عاقبت، با روح شکسته و تنی شکستهتر، مسیر زندگیت رو ادامه میدی.اما گاهی یک جرقه، فقط یک شعلهی کوچیک از نفرت لازمه تا تمام خوشی های که تو ذهنت ساختی، به آتیش کشیده بشن،وقتی اونها نباشن تو هم دیگه اسیر نیستی میذاری و میری.اینجا نفرت، این احساس قدرتمند توصیف ناپذیر ناجی تو میشه، کاری که عشق و علاقه نتونست به موقع برات انجامش بده.»
از الان دارم برای عید ثانیه شماری میکنم ن بخاطر عید و این چیزا دیگه ذوقی برامون نمونده فقط برای این ک چند روز میتونم بی استرس بخوابم
خلاصه ک اره پلن امسال عید فقط خوابیدنه مث کوالا
هیچ گهی نشدن در رفاه >>>>> ستاره شدن در محدودیت
به یه جا میرسی که دستاوردهات هم دیگه خوشحالت نمیکنن. کوچیک و بزرگشون فرق نداره. دنبال یه چیزی میگردی که حالت رو عوض کنه، اون حس خوشحالی از ته دلت رو بتونی دوباره حس کنی، حتی واسه چند دقیقه. ولی نمیشه؛ انگار یه جا جاش گذاشتی. هرچی درون خودت و حتی بیرون دنبالش میگردی دیگه نیست.
من فکر میکنم ناراحت نشدم بعد یهو میبینم دارم مژههامو میکنم و بعد مسواک نارنگی میخورم و پوست دور ناخونامو میکنم و میرم حموم میام موهامو خشک نمیکنم و به ادمایی که تو خیابون بهم لبخند میزنن متقابلا لبخند نمیزنم.
اما عزیزِ من
حالا غمِ تو و قلبِ من متعلق به همدیگرند. مثل تعلقِ ماهی به آب.
من فکر میکنم که حال تو امروز چطور است؟ شب را خوب گذراندی؟ صبح راحت چشم باز کردی؟ امروز را روز خوبی میدانی؟ غذای موردعلاقهات را خوردی؟ توانستی از فکرهای بیهوده دوری کنی؟ دلتنگِ کسی هستی؟ به من فکر میکنی؟ عزیزم، من حتی به غمهای تو هم فکر میکنم، به نگرانیهایت، به کارها و گرفتاریهایت، به تو، به تمام چیزهایی که به تو ربط دارد.
جای دردناک ماجرا اینکه میدونم دیگه قرار نیست هیچوقت برای هیچکس اینطوری تلاش کنم!