سلام
امشب تولدته...
امسال دقیقاً دومین سالیه که تولدت میشه و تو نیستی...
اما من همچنان برات مینویسم که بگم همیشه این روز یادمه و یادم خواهد ماند!
چون تو چیزهای خیلی ارزشمندی رو بهم دادی؛
مهمترینش قوی شدنم بود،
چون درست از زمانی که رفتی،
من طوری شکستم و سختیهایی رو طی کردم که باعث شدن قوی بشم،
مجبور شدم قوی بشم،
مهمترینش هم گذران سختیهام بدون وجود تو بود،
تویی که همیشه جزو معدود کسانی بودی که آرومم میکردی...
اما انگار واقعاً باید ترکم میکردی،
باید اعتمادم تخریب میشد،
خودم هم همین طور...
باید در یک تزلزلهای روحی قرار میگرفتم و اشتباه میکردم...
باید کامل تخریب میشدم تا دوباره خودم رو از نو بسازم...
چون من باید این میشدم؛ اینی که الان هستم...
باید دورمو خالی میکردم تا یاد بگیرم قبل از دوست داشتن هر کسی،
اول باید خودم رو دوست داشته باشم و به خودم اهمیت بدم...
باید یاد میگرفتم که حتی آدمی رو که بیشتر از جونم هم دوست دارم،
ممکنه یه روزی تنهام بذاره،
پس کسی عزیزتر از خودم برای خودم نیست!
که بفهمم من چه کسی بودم و چقدر خودم، خودم رو نادیده گرفتم...
امسال بر خلاف تمامی سالها برات طراحی نکردم،
چون یادمه تو همیشه از تکرار گریزان بودی،
برای همین امسال یه کلیپ کوتاه برات گذاشتم
که حرفای دل خودمه به تو...
بگذریم...
من نتونستم مثل تو که این قدر راحت فراموشم کردی،
فراموشت کنم...
هنوزم دلم برات تنگ شده،
هنوزم دوستت دارم،
میدونی،
علاقه اگه واقعی باشه،
هیچ وقت از بین نمیره،
حتی با وجود فاصلهها، اما...
آرزو میکنم همون طور که من رو ترک کردی،
بتونی نقاط امن زندگیت رو هم ترک کنی،
تا بار روحت کم بشه،
آرزو میکنم روحت رها بشه،
رها بشی...!
برات آرزوی خوشبختی دارم...
واقعا چرا هیچوقت دوتا ادم خوب با هم آشنا نمیشن؟!
همیشه یکی بیشتر تلاش میکنه
یکی بیشتر اون یکیو دوسداره
یکی بیشتر دلتنگ میشه
یکی بیشتر میجنگه ، یکی بیشتر اون یکیو میخاد
اگه هم اندازه بود چی میشد؟
چه طبیعت ..............
تابستونا که می شد
بابا حسن و ننه گل اندام بساط شام رو
توی حیاط بر پا میکردن
آخ نمیدونید چه صفایی داشت
وقتی بابا حسن با آبپاش مسی، حیاط رو آپاشی میکرد
بوی خاک حیاط رو پر میکرد 😍
دمپختکای ننه گل اندام زبون زد درو همسایه و فامیل بود
بابا حسن عادت داشت هر شب که میخاستیم شام بخوریم
به ننه گل اندام میگفت یه بشقابم بکش برای بی بی زبیده
بی بی یه پیر زن تنها بود …
بابا حسن می گفت این پیرزن پر از برکته…
سی سالی هست که نه دیگه بابا حسن هست نه ننه گل اندام
نه بی بی زبیده نه دمپختکای ننه گل اندام
و نه اون خونه و نه اون حیاط …
من چه دلتنگم برای کودکی …
برای تمام دلخوشی های کودکانه …
“ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم”
حالم حال درختی ست که
زیبا به نظر می رسد ، اما !
در حجم نبودن کسی خشکیده !
پدر/مادر
ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﻮﺩنتان ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
به دنبال شانه ای می گردم که سر روی آن، اندوهم را گریه کنم تا آرام گیرم اما....
شروع به نوشتن میکنم ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ومی نویسم و....😔
گاهی دلیل اینکه نمیتونیم یه نفر رو ببخشیم اینه که نمیتونیم خودمون رو ببخشیم!
چون یه روزی ..
یه ساعتی ..
حتی بیشتر از خودمون به اون آدم اعتماد کردیم و ازش انتظار داشتیم!
در واقع ما حماقت خودمون رو نمیتونیم ببخشیم و فراموش کنیم ..
اصل ماجرا اینجاست ...
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
رهی معیری
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود...
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
آیه_آرامش
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا
من نزدیکم
و دعاى دعاکننده را هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم
عشق یعنی در میان غصه های زندگی
یک نفر باشد که آرامت کند
رفت عمرم در سر سوداي دل
وز غم دل نيستم پرواي دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد راي دل
دل ز حلقه دين گريزد زانک هست
حلقه زلفين خوبان جاي دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فريادم از غوغاي دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببينم صبحدم سيماي دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببينم قامت و بالاي دل
آن جهان يک تابش از خورشيد دل
وين جهان يک قطره از درياي دل
لب ببند ايرا به گردون می رسد
بی زبان هيهای دل هيهای دل
مولوی
هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش.
سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير.
فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر میداریم!
نگران فردا مباش،
از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها....
همیشه شاد باشید.
The Dark Knight
امسال بر خلاف تمامی سالها برات طراحی نکردم،
چون یادمه تو همیشه از تکرار گریزان بودی،
برای همین امسال یه کلیپ کوتاه برات گذاشتم
که حرفای دل خودمه به تو...
بگذریم...
من نتونستم مثل تو که این قدر راحت فراموشم کردی،
فراموشت کنم...
هنوزم دلم برات تنگ شده،
هنوزم دوستت دارم،
میدونی،
علاقه اگه واقعی باشه،
هیچ وقت از بین نمیره،
حتی با وجود فاصلهها، اما...
آرزو میکنم همون طور که من رو ترک کردی،
بتونی نقاط امن زندگیت رو هم ترک کنی،
تا بار روحت کم بشه،
آرزو میکنم روحت رها بشه،
رها بشی...!
برات آرزوی خوشبختی دارم...
🍎تولدت مبارک🍏