من فقط دلتنگ شبهايى هستم
كه زود هنگام بىآنكه به چيزى فكر كنم
به خواب مىرفتم...
ايلهان_برک
من امروز با همه ی وجودم دوستت دارم
بگذار همه این حس را پای شور و حال جوانی بگذارند ، من نه تأییدشان میکنم نه تکذیت .
اینکه فردا یا پس فردا هم دوستت خواهم داشت یا نه را ، نمیدانم
چون
اینکه فردا یا پس فردا زنده خواهم بود که دوستت داشته باشم یا نه رانیز ، نمیدانم
تنها چیزی که میدانم این است که من امروز در این لحظه که قلم از انگشتان خیس از عرقم سر میخورد با تمام سلول های زنده ، مرده ، در حال ترمیم بدنم دوستت دارم ...
شعری که تو را جان میبخشد
شاعرش را یکبار کشته...
«دِلِ زنان به صندوقچه های رمزیای میماند که پُر از کِشوهای تو در تو است؛ زحمتِ بسیار میکشیم، ناخن میشکنیم و سرانجام در تهِ آن گُل خشکیدهای پیدا میکنیم یا اندک غُباری _ یا خَلأ»
همه به اندازهای درد کشیدیم. و بعضیهامون اونقدری درد کشیدیم که فکر میکنیم هیچکس بیشتر از ما درد نکشیده؛ هرچند اشتباه فکر میکنیم. مفیدتر از مسابقه گذاشتن برای دردمند بودن، تلاش کردن برای از بین بردنِ اون درده. یا به حداقل رسوندنش. و یا کماثر کردنش. هر چه بیشتر به درد بها داده بشه، سمیتر میشه. میدونیم همهمون این رو. باید کماثرش کرد. هر جوری که میشه. ادای قربانی رو درآوردن و به دنبال محبت دیگران گشتن، بدترین کاریه که توی این شرایط میشه کرد. دیالوگی بود توی ted lasso که فکر میکنم میتونه راهگشا باشه. مربی میگفت «درد مثل مونوکسید کربن میمونه. ابراز کردنش به آدمی که بهت صدمه زده مثلِ باز کردن یه دریچهست؛ اما حبس کردنش آدم رو مسموم میکنه.»
«زندگیمان را چون خانهای برای کَسی میسازیم، و هنگامی که میتوانیم او را سرانجام در آن جای دهیم، نمیآید سپس برایمان میمیرد و خود زندانیِ جایی میشویم که تنها برای او بود.»
• مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته
❞فقط آدمهای خارج از مَدار و غیرعادّیاند که کَم نمیآورند و به بیمعناییِ جهان فرمانِ ایست میدهند. فقط اینها هستند که میتوانند مکث کنند و در ظاهرِ فریبندهی فاجعه، در «بیاعتباریِ یأس» تأمل کنند و دریابند که نهتنها زِندهاند؛ بلکه هنوز زندگی ادامه دارد.❝
• تئودور آدورنو
•تابلوی سرگردان بر فرازِ دریای مِه از کاسپار داوید فریدریش ۱۸۱۸
«ولی بعدها در مییابی که این آخرین بوسهها بودهاند، و حتّی اگر کودکی خردسال بوده باشی، نمیتوانی بفهمی چرا برای درکِ آن تا این اندازه کور بودهای.»
• کافکا
«خواستم در پی عشق به تکاپو اُفتم، لیکن بهتلخی دریافتم هرجا که روم و با هر که درآمیزم در سودای محبت زیان خواهم کرد.
روح من تشنهای بود که ندانسته و نفهمیده همه را با آن سیراب میکردم و خودم در آتش تشنگی میسوختم».
• رنه، فرانسوا شاتوبریان ۱۸۰۲
پ.ن تصویر:
-عشاق در امواج، ادوارد مونک ۱۸۹۶
«گمان میبردم که زیستن میآموزم، مُردن میآموختم.»
• لئوناردو داوینچی
مغز های پوسیده درونِ قوطی؛ طی می کند مسیر حقارت را. شاید مارا باکی نیست که بیفتیم درونِ مغالطه روزگار. چه سخت چه آسان می گذرانیم با فکر اینکه بلکه امروز کمتر از دیروز با شعله های آتشِ جهل بازی کرده ایم. ذره ذره طی می کنیم مسیر را. نگاهی به سوی بالا می اندازیم و رمز هارا می نگریم. گاهی رمز ها تبدیل به اراده مان می شود. تامینِ اراده ما از چماق هایی نشات می گیرد که بر روی روزگار می کوبیم.
باشد که چماق هایمان طبیعت را بشکاند و شاهدِ زایشِ واقعیت ها باشیم.
«ﮐﺎﻧﺪﯾﻨﺴﮑﯽ ﻣﻌﺘﻘﺪ بود ﮐﻪ ﺭﻧﮓِ ﺯﺭﺩ ﺭﻧﮓِ ﺯﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮓ، ﭼﺸﻢ ﺭﺍ
ﺍﯾﻦﻗﺪﺭ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ.»
• امیل سیوران، قطعاتِ ﺗﻔﮑّﺮ
• ﻭﺍﺳﯿﻠﯽ کاﻧﺪﯾﻨﺴﮑﯽ، ۱۹۰۹
«یک روزی عین همین روز است که، یک کمی دیرتر، یک کمی زودتر، بیحیرت، پی میبری که یک جای کار میلنگد، که، بیتعارف بگویم، نمیدانی چطور زندگی کنی، که نخواهی فهمید هرگز هم.»
• ژرژ پرک، مردی رفتهی خواب ۱۹۶۷
آریا سمنانی
اینکه عالیه
Nastaran
اینکه عالیه
🙏🙏