التزامی درکار نیست. فقط از غیر منتظره ها عبور میکنیم و روی خطی صاف و ساکن یورتمه می دویم. نور تنها جهتی ثابت را در مرزِ ثباتِ شادی حزن مشخص میکند. بی اعتنا حرکت میکنیم، بلکه جایی وجود خود را کاملا حس کنیم و به آن آگاهی داشته باشیم. دستو پا میزنیم شنیده شویم اما فقط پرتویی بی جان بین رقصِ نور هستیم. می دویم، می رقصیم، میزنیم و می شکانیم و می فشاریم و می زاییم و درد. گرچه همه اینها بخشی از زیستن است. اما کمی زیستنمان دردناک تر شده. وجودمان را تثبیت نکرده ایم. دستو پا میزنیم، اما نور هستیم. هیچکس به نور اعتنایی نمیکند. نور شدیم، گم شدیم. به قصد شنیده شدن نادیده گرفته شدیم. امان از این درد، آدمی را خر میکند. آه که زیستن اینقدر سخت شده. مدام میمیریم و زنده می شویم درون این چرخه نور. راه زیاد میبینیم، اما توان رفتن نداریم…
شوپنهاور می گفت:«جهان تصور من است.»
مراد از این جمله در اساس همان چیزی است که کانت با تعریف «شی فی نفسه» بیان می کند، به این معنا که چگونگی ساختمان اندام های حسی و مغز انسان موجب می شود که جهان به نحوی خاص و در محدوده ای خاص ادراک شود و با واقعیت جهان یکی نیست. ما فقط قادریم نمود اشیا را درک کنیم نه آن گونه که در نفس خود هستند.
بنابرین ما جهان را به شکل نمودی می بینیم. طبق دیدگاه شوپنهاور، می توان با «اراده» به به نفسِ مطلق اشیا پی برد که خود مطلق است.
این کلام شوپنهاور تا حد زیادی درسته . پیامبر اسلام صلوات الله علیه و آله و سلم هم قریب به همین نکته رو بهش اشاره کرده . فرمود:
اللهم ارنی الاشیاء کما هی
یعنی: خدایا چیزهای دنیا رو همونطور که هست به من نشون بده .
معلوممیشه خیلی وقتا واقعیت با حقیقت می تونه فرق داشته باشه
این کلام شوپنهاور تا حد زیادی درسته . پیامبر اسلام صلوات الله علیه و آله و سلم هم قریب به همین نکته رو بهش اشاره کرده . فرمود:
اللهم ارنی الاشیاء کما هی
یعنی: خدایا چیزهای دنیا رو همونطور که هست به من نشون بده .
معلوممیشه خیلی وقتا واقعیت با حقیقت می تونه فرق داشته باشه
بعضی روزها خوب زندگی میکنی
و حس نمیکنی
که تمام مدت، در تمام زندگیت
منتظر همین لحظه بودی؛ منتظر همین زندگی.
بعضی روزها اما گذر زندگی رو تماشا میکنی
از گوشهای تاریک و سرد
به تمام لحظههایی که میشد برای تو باشن
فکر میکنی
و حسرت میخوری که چرا درست زندگی نکردی، چرا این لحظه زندگیت رو زندگی نکردی
طوری که انگار
این زمان، این زندگی، هرگز مال تو و متعلق به تو نبوده.
راستش، خوشبختی تو کف دست آدمه. کافیه بیحرکت بمونین، همهچی رو فراموش کنین، دیروز و فردا رو از یاد ببرین. اگه آدم بتونه خودش رو کوچک کنه و در یه مبل کنار پنجره لم بده و در دم و لحظهی حاضر زندگی کنه، میتونه از تمام مواهب عالم لذت ببره.
سعادت واقعی رو چیزهای کمی میسازه.
مرگ موجود غیرقابل پیش بینی ایه، با پنجه هاش میفته به جون ادمی و انعکاس سیاه خودشو توی تخم چشاش میذاره و انقدر بهش خیره میشه که تورو به اطمینان برسونه که قراره روح طرف و بکشونه بیرون و در کمال ناباوری جون یکی دیگه رو میگیره و تو سرجایی که ایستادی و فرایند رهایی و انبساط رو تماشا میکنی فَکّت به زمین میچسبه که چطور ممکنه؟ مگه عزراییل چنبره نزده بود رو این؟ چطوره که امروز اون یکی آخرین نفسو کشید؟ و اینجاست که میفهمی تو بازیچه مرگی. همونطور که تمام ثانیه های زیستنت توی این دنیا روی این زمین بازیچه زندگی بودی.
’’سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم.
اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛
اما چه طاقتی؟ در بَطنِ اندوه،
در برهوتِ دل...‘‘
یه وقتایی از خودت شرمنده میکنتت که چرا اینهمه حالت بده و یه گوشه نشستی غصهی اونچه که کاریش نمیشه کرد میخوری. نه با عذابوجدان دادن بهت، که با دوستداشتنت و زمان دادن بهت.