هوای نبودنت مرا خفه
کرده است.
بعد از رفتنت در آغوش
مرگ نفس میکشم...
عشق برای مردها همچون یک زخم عمیق میماند،
به همین دلیل بی آنکه چرایش را بدانند،
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند میگریزند،
آنها از این زخم میهراسند،
این دست خودشان نیست که بیدلیل،
همهچیز را ول میکنند و میروند.
خیال نکن
اگر برای کسی
تمام شدی
امیدی هست
خورشید
از آنجا که غروب میکند
طلوع نمیکند...
قلبم را
دانه دانه کردهام
ریختهام پشت پنجرهی اتاقت!
فردا،
همهی گنجشکهای آن حوالی
عاشقت میشوند...
به این میاندیشم
که چرا من
تنها نشستهام
و آغوش تو هم تنهاست!
من با آوای درون خودم،
به تاریکی سپرده شدهام..
خروش موج
با من میکند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت..
دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ ...
اصلا غمگین و ناامید نیستم. هرجا که باشی زندگی، زندگی است، زندگی درون ماست نه بیرون ما.
آن جا تنها نخواهم بود. انسان بودن میان دیگر آدمیان و انسان ماندن، نومید نشدن و سقوط نکردن در مصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین، کار زندگی همین است.
من این را درک کردهام..
کشتیِ خیالت
در جای جایِ من لنگر انداخته
پیشِ از من
همه تو را در من میبینند ...
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم...
كل شيءٍ فيني يحتاج الى عناقٍ منك، كل شيءٍ فيك يحتاج الى قُبلةٍ منّي.
هرآنچه درونم است نیاز به آغوشی از سوی تو دارد و هرآنچه درون توست نیاز به بوسهای از سوی من دارد ♥️
دوست داشتن که اجباری نیست!
وقتی حرفت تلخ،
دستانت سرد،
و دلت جایِ دیگری باشد...
مثل ظلك چنت بالخطوه نمشي أثنين
مشيت أنته بظلام وضيعـت ظلك.
همانند سایهات بودم هر دو هم قدم باهم میرفتیم،
اما تو به سوی تاریکیها رفتی و سایهات گم شد.
هَمیشـ∞ـگـے☮ N͓̽e͓̽d͓̽a͓̽
حامد فدریکو سالواتوره
مییَعوووو

مررررسیییَعععووو