تیر از نیمه گذشت. هوا ابریه و صدای جیرجیرکها پسزمینه صدای همایونه که داره میخونه:
دلتنگم آنچنان
که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین
که هیچ وفا نیست با منت
ای نازنین...
و قلب برمیدارد
آنچه تن آدمی نتواند...
مولانا
آدم از یکجاییبه بعد دیگه خودشرا به
در و دیوار نمیکوبه از هر آنچه
هست و نیست دیگه شاکی نمیشه دیگه
از انسانہا فاصله نمیگیرد و اصلاً ابداً از
کسی تنفر پیدا نمیکنه. و اصلاً
گریه نمیکنه و"از حرفِ کسی نمیرنجه"
دیگر عجله در کار نیست، حوصله او به
هیچوجه سَر نمیرود آدم از یک
جاییبه بعد "تنہا میبینه"
کسیرو نگه دار که بدونهده ثانیه مونده
به انفجار کدام سیم را قطع کنه
که قصه نمیرد و از دست نرود و کسیرا
انتخاب کنکه اسلحهاش"پیشاز شلیک"
قفلمیکنه. و خنجرش از شدتِ
بیتجربگیاصلاً بریدنبلد نباشه از اونہا
که ذوقِچای عصرِ کنار"پنجره را داشته"
باشه حتیحوصله بیحوصلهگیُ
"دلشورهاترا داشته باشه"
بابا لنگ درازِ عزیزم
کسی که در زندگی اش کسی را از ته قلبش دوست دارد همیشه نگران است!
نگران غذا خوردنش
نگران ماشینهایی که به او نزدیک میشوند و بوق شان خراب است؛
نگران ویروسهایی که دور او میچرخند!
اما بابای عزیزم ...
اینها از شیرینترین نگرانیهای دنیا هستند!
از شیرینترین های آنها ...
بابا_لنگ_دراز
جین_وبستر
فداى سرمان كه
هر كس را
آدم حساب كرديم
خرد و خميرمان كرد و رفت
فداى سرمان كه ...
همه احساسمان را گذاشتيم...
براى كسانى كه
بزك دوزكى بيش نبودند...
گله و شكايتى هم نداريم از كسى
تقصير حواس پرت خودمان بود!
به هر حال يك روز ...
بايد سرمان به سنگ مى خورد!
براى يك آغاز دوباره
تا حال خوبمان را پيدا كنيم
دو دستى بچسبيم و ولش نكنيم...
و آقای محمود درویش میفرمایند:
نمیدانم چه کسی وطن را فروخت
اما دیدم چه کسی بهای آن را پرداخت.
توی خانه همیشه بهش میگفتند: "درخت گلابی توی حیاط با اینکه بار نمیدهد، از توعه گلابی خاصیتش بیشتر است"
یک روز صبح که از خواب بیدار شدند در کمال ناباوری متوجه شدند یکی از شاخه های درخت گلابی توی حیاطشان یک گلابی خیلی بزرگ داده است...!
باید بخشید. باید خودمان را برای تمام حماقتها، انتخابهای تلخ و برای تمام بدیهایی که انجام دادهایم ببخشیم. بخشش که آغاز شود، ادامۀ جاده دیده میشود. جادهای که هنوز مسافرش هستیم و هنوز ادامه دارد. بار گناه را که بر زمین بگذاریم، قدمهایمان سبکتر میشود 🌿
چند وقت پیش جمله ای از نادر ابراهیمی خوندم که خیلی توی ذهنم این روزها مرور میکنم. و حالا که فکر میکنم میبینم چه قدر باید توی زندگیم زودتر به این جمله میرسیدم. میگه که: ازهیچ، به قدر هیچ باید خواست و نه بیشتر ... ✨🌱
خيلي ساده ناگهان حس كردم به چيز غير ممكنی احتياج دارم
من احتياج به ماه دارم، يا به خوشبختی، يا به ابديّت، شايد به يک چيز كه جنون باشه كه در هر حال متعلق به اين دنيا نباشه
آلبر کامو
بعضی حرفها در دست ها جا می ماند... 🖇️
که اگه بخوام تو رو نقاشی کنم، گلی میکشم بی خاک، در گلدونی ترک خورده، با ریشه هایی خسته، که هنوز سبزِ سبزِ سبز است..