از قوی بودن خسته ام بابا
دلم یک شانه میخواهد
تکیه دهم به آن
و بی خیال همه دنیا
دلتنگی هایم را
روی شانه هایت ببارم
قسمتم نیست ببینم رخ دلدار ولى . .
هر کجا هست بداند که خرابش شده ام... !
اشتباهی شده ام عاشق چشمان شما، عفو کنید
یا پریشان شده ی موی پریشان شما، عفو کنید
دست من نیست که عاشق شده احساساتم
اینکه چشمم شده گریان شما، عفو کنید
جان من چیست که قربانی عشقی باشد؟
جان صد طایفه قربان شما، عفو کنید
من کی ام شعر بگویم، بکنم وصفِ شما؟
همه عمر شدم گرچه غزلخوان شما، عفو کنید
این چه ذکریست که جاری شده بر رود لبم؟
کفر من له شده ی صولت ایمان شما، عفو کنید
من کجا میل پریدن ز هواتان بکنم؟
بند بند نفسم بسته به زندان شما، عفو کنید
گرچه هی گفتم و گفتم که چه چشمی دارید
اشتباهی شده ام عاشق چشمان شما، عفو کنید
هدی به نژاد ( شمیم )
جای تو خالیست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند
جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند
جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند .
جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی که منم ...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
سعدی
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همهشب در چشم است به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
درد عشق است، ندانم که چه درمان سازم
سعدی
در دلم احساس باران خورده دارم، میخری؟
یک گلستان من گلِ پژمرده دارم، میخری؟
در فراقش سوخت احساس نجیبم ای رفیق
توی سینه یک دلِ افسرده دارم، میخری؟
آری هر روز و شبم درگیر جنگ و ماتم است
صد شهید نوجوان بر گُرده دارم، میخری؟
نه نگفتم عاشقم ،ای دوست من وابستهام
من هزاران شعر پیکان خورده دارم، میخری؟
کودکی از سر گذشته، بی خیال خاطرات
یک قلم، یک دفتر دل مرده دارم، میخری؟
گفتم از یاران هزاران زخم دارم یادگار
یک زمستان بغض سرماخورده دارم، میخری؟
عمر، کوتاه است آری درحد و اندازه نیست
من هزاران حسرت نشمرده دارم، میخری؟
عشق گاهی مثل گل های خشک شده است
حتی با وجود اینکه گلبرگ ها را
در حال کوچک شدن و تغییر رنگ نگاه می کنی
نمی توانی برای آن ها کاری انجام دهی
در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
فاضل نظری
عشق گل سرخی ست
که به هم هدیه می دهیم
بی آنکه به خشکیدنش بیاندیشیم
شاخِه گلے سُرخ بودم
در زِمستانِ دنیایت
منتظرِ بهار و جان گرفتن از گرمیِ نگاهت!
خوابِ زمستانی ام را
با کولاک برفِ بی مهریت
پایان دادی
و من همان گلِ ظریف طَبعم
که در زمُختیِ این حادثه پژمرد!
به کوتاهیِ عمرم قسم
که در سَرم آرزوی بهار بود
امّا
ریشه هایم را
آن روز کِه دیدمت
به شاخه ها بَخشیده بُودم …
به چهل سالگی که میرسی
از رفتن آدم ها سوگواری نمی کنی
از نماندن ها از کج فهمی ها از ندیدن ها
به چهل سالگی که می رسی
سوگوار سادگی های خودت می شوی …
هنوز هم همه کس منی
ای هیچ کس و هیچ کاره من
که وقتی اشک هایم پشت دستانت می چکد
تازه می فهمم که باید
با نیمه نمرده من
خویشاوندی نزدیکی داشته باشی
mina
پدر بی تکرار است بی تکرار
بله همینطور
mina
زنده باشی مینا خانم
ممنون پاینده باشید