دنیای درونم را
به سوی چشمان تو می گشایم
که درونش یک قلب است
و هزاران واژه سرخ و آتشین
که بر روی لبهای تو چشیده می شود
میان من و تو مرزی نیست
موهایم که با سرانگشتانت
چون آبشاری بر روی کمرم جاری می شود
و معبدی که از خانه قلب تو آغوش می شود...
... و یاد تو عجیب کوک می کند
نبض ضربانی که هبچوقت
بی یاد تو در رگ هایم نزد
تا حرارت وجودم
مدیون مهر لایزال تو باشد
و این زندگی
که مملوء از خاطره های توست
فقط مانده حضور تو
که پایان دهد
به تمام نبودن های زجرآور
و نشدن های رقت آور
که روز مرا
بی تو به شب
و شب مرا بی نگاه گرمت
به سیاهی ترس کشاندهست
و صبر و تحملی که دیگر
نماندهست.....
احمد رضایی
احسنت ...
آیهان (کلبه آرامش)
ممنونم